فرا رسیدن عید غدیر پیش پیش مبارک
عیدی براتون یه داستان می خوام هدیه بدم که راجع به عصر دیجیتاله با تجربیاتش. بخونید:
یه دوست داشتم درست مثل شما خوب و گل و مهربون . در مالزی زندگی می کرد و مهندسی پزشکی می خوند. تو چت رومهای شیعی با هم دوس شدیم حسابی دپرس شده بود و افسرده ، بد جور غصه می خورد. بد جوری دلش تنگ یه اذون با اشهد ان علیا ولی الله شده بود . منم کلی دلداریش دادم کلی هم نازشو خریدم و بهش انگیزه دادم. کم کم بهش گفتم علی جان، هر وقت اومدی ایران حتمنِ حتما بیا پیشم بهم سر بزن اونم قبول کرد.
پیدا بود از اینکه یه دوست ایرانی داره که گاهی می تونه باهاش درد دل کنه خوشحاله.
خلاصه حسابی با علی دوست شده بودم و علی هم با من دوست شده بود .
درد دلهاش رو می گفت همسایه شون یه متعصبِ عرب بود از اون همسایه خیلی دلگیر شده بود چون همش اذون غیر شیعی پخش می کرد و وقتی این دوستم علی آقا اذون شیعی می ذاشت ظاهرا بهش اعتراض می کردن. کلا از اعتراض همسایه های تند رو می ترسید . غم باد گرفته بود. من از عشقی که به ایران داشت و حسابی ایران و اسلام رو تو روما تبلیغ می کرد خوشم اومده بود و همیشه منتظر برگشتنش به ایران شده بودم .
اون یه جورایی رفتار می کرد ، رفتاراش غریب بود. من که خیلی لحظه شماری می کردم تا بیاد ایران هم دیگه رو در آغوش بگیریم و کلی با هم بگیم و بخنیدیم ، یه پارکی بریم ، رستورانی بریم . حتی خونه ش هم نز دیک بود نمی دونم گفت تجریش یا پاسداران خلاصه تو شهر خودمون بود. ازش قول گرفتم هر وقت اومد ایران پیش منم بیاد اونم قول داد اما نمی دونم با اینکه شوق اون به ایران یشتر از من بود ولی چرا این شوق رو کمتر جلوه می داد. با کارایی که در نت کرده بودم براش، علی القاعده اون بیشتر از من علاقه ی ملاقات ایران و من رو می داشت اما نمی دونم چرا هر بار می گفتم تو ایران، تو وطن، تو خاک پاک میهن منتظرتم ، اون سرد تر از من برخورد می کرد...
انگار اونم خیلی دوس داشت با من رو به رو بشه ، اما از یه چیزی می ترسید ، انگار
انگار یه چیزی می دونست که من نمی دونم ، انگار یه چیزی رو از من بیشتر می دونست.
رفتاراش یه کم مشکوک شده بود . غیر از رفتارای مشکوکش همه چیزش خوب بود خیلی مودب و متین بود. معلوم بود که از یه خانواده ی با فرهنگ و ثروتمنده ، خیلی از اصطلاحات عامیانه و رایجی که بین ما پسرا تو گفتگوهای خودمونیشون هست رو بکار نمی برد و با وقار حرف می زد . البته منم مودبانه حرف می زدم.
به من حرمت می ذاشت. وقتی من با زبون عربی نهیب بر وهابی های بی معرفت می زدم کلی کیف می کرد و منو تحسین می کرد . وقتی می اومدم تو روم و از شیعه دفاع می کردم خوشحال می شد و به این مضمون می گفت چه خوب شد تو اومدی ، من داشتم احساس تنهایی و غربت و کم آوردن می کردم . این حرفا رو که می زد بهش می گفتم علی جان غصه نخور ، سعی کن افسرده نشی . روحیه ت رو حفظ کن و بدون تو ایران منتظرتم... گذشت و گذشت .. وقت اومدنش به ایران شد.
خیلی دوس داشتم بدونم این علی آقای ما ، این دوست اینترنتی و محبوب کیه و اخلاقاش چه جوریه.
یه روز که هنوز توی مالزی بود با لحنی حاکی از اینکه سعی داشت مساله رو عادی نشون بده ، بی مقدمه بهم گفت :
راستی یه چیزی من تا الان اسم مستعار استفاده می کردما . آخه اینجا وضع و واوضاع امنیتی خوب نیست تا به کسی کاملا اعتماد نکنی نمی تونی اسمت اصلیتو بگی ، من اسم اصلیم فاطمه است...
این آخرین گفتگوی ما بود.
و او الان در ایران است...
کلام آخر : گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست .... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است
غروب بود و بارانی، سرد بود و دلگیر.
از یک دوندگی بی حاصل بر می گشتم
پاهایم خیس شده بود
تبعیضکی هم حس کرده بودم .
چرا که دیگرانی که پا به پای من درحال انجام آن دوندگی بودند با اتومبیل بخاری دار... همان دوندگی را انجام داده بودند .
تازه صبح هم در یک کلاس کم رونق شرکت کرده بودم. بعدشم دوستم قرارش را با من برای سومین بار کنسل کرد .
خلاصه در همین زمانه و هوای سرد ، حس تضاد گراییم با حس تضاد ستیزی ام درگیر شد و نمی دانم چه شد که یه دفعه زد به سرم بستنی بخرم!
حالا کیه که بستنی رو تو مغازه ی بستنی فروش بخوره ؟ پس مجبور شدم بیشتر ولخرجی کنم تا بیشتر بستنی بخرم تا بستنی را به منزل هم ببرم و همه با هم بخوریم.
ضرب المثل می گوید : خدا حاجت شیکم رو می ده
اما اتفاقا وقتی رسیدم خانه غذای چندانی نبود لذا حاجت شکمم هم داده نشد! الباقی اش هم که به طریق اولی!
بستنی که یخ زده و بی مزه در آمد انگار که برق یخچال بستنی فروش رفته و برگشته باشد!
از غذا هم که خبری نبود یعنی بود اما همانی که از قبل مانده بود بود!!
خلاصه وقتی آدم نه ذهنش پر می شود نه جیبش نه شکمش نه الباقی... وقت چیست؟
اگه گفتید؟
نمی دانید؟
خب شاعر اینو گفته دیگه :
قافیه که به تنگ آید ............................. شاعر به جفنگ آید
آری درست وقت جفنگ گویی بود ! چون قافیه بر من خیلی تنگ آمده بود!
شنیده بودیم انسان در دو جا حس شعری اش گل می کند یکی موقع شادی زیاد یکی هم موقع غم و اندوه.
اما دیدم شعر که نمی توانم بگویم مجبور شدم معر بگویم ؛ آنهم معر ِ نو !
الهی نامه ی استاد حسن زاده را با پوزش از ایشان برداشته و به آن حاشیه زدم. حاشیه هایی که فقط خودم خوشم بیاید و مشتری اول و وسط و آخرش خودم باشم !
حالا گوش کنید و بخندید و بگریید . بخندید به حال من و بگریید به حال استاد که چگونه در نوشته هایش دخل و تصرف شده:(البته خیلی از دستم بابت این تصرف عصبانی نباشید. چون با تصرفات و تلخیصاتم خواستم کاری کنم که متون طولانی، فشرده شده و در اس ام اس بگنجند)
الف) الهی پیش از مرگ مویم را سپید نمودی پس از مرگ رویم را سپید کن.
ب) شب شب پره در پرواز و جنب و جوش و من در خواب ناز و خاموش، سحر خروس در خروش و من مدهوش و بی هوش . بیمناکم وقتی بیدار شوم که خواب باشم و کفن پوش.
ج) آفتابگردان و آفتاب پرست که عاشق آفتابند روی از آفتاب بر ندارند ما را که یارای دیدن آفتاب هم نیست چگونه دم از دیدار آفتاب آفرین زنیم و عاشقش شویم؟
د) یکی را لیلی مجنون کرد یکی را لیلی آفرین، یکی را آفریده مجنون کرد یکی را آفریننده، بر دنیای مجانین آفرین! یکی را تو مجنون کردی یکی را مخلوقت بر تو و مخلوقاتت آفرین! یکی را تو عاشق نمودی یکی را بنده ات، بر دنیای عاشقان آفرین!
معرکه تمام شد معرکه شروع شد !
دقت کنید مـِعر که تمام شد معرکـِه شروع شد به شرح زیر:
الف) نسیمی آرام وزید او هم گلها هم خار ها را نوازش می داد گفتم نسیم چه مهربانست گفت مهربان هستم اما او که مرا برای نوازش فرستاده مهربان تر است. این را گفت و رفت گویی ماموریتش تمام شده بود... رفت اما چه زود رفت... به امید دیدارش... .
ب) پرستو که آمد کودک خیلی شاد شد گفت تمام سال غروبها به بالای بام می رفتم به آسمان خیره می شدم و به انتظارت اشک می ریختم. کودک به پرستو اصرار کرد بماند پرستو کمی ماند و رفت...
رفت و بهار بعدی آمد. کودک، بزرگتر شده بود. با ینکه هنوز به آسمان خیره بود اما دیگر به پرستو اصراری نکرد. گویا رفیقی باوفا تر در آسمان یافته بود.
ج) دلتنگ شدم به درختی تکه دادم و سرم را پایین انداختم گلی را دیدم گفتم چه گل زیبایی! گل لبخند شیرینی زد و گفت زیبا هستم اما او که مرا خلق کرده زیبا تر است گفتم پس چرا نمی بینمش گفت چون سرت رو به پایین است. درست نگاه کن می بینی.
د) شاه از شکار بر می گشت کنیزی دید که از سرما می لرزد کنیز گفت سالهاست با این رؤیا خوشم که شاه می آید و برایم لباس می آورد. شاه قول لباس داد کنیز شاد شد شاه به قصر رفت قصر گرم بود ندیمان دور شاه بودند شاه قولش یادش رفت کنیز هنوز امید وار بود صبح که شد جسدی دیدند که کنارش نوشته: سی سال زمستانها لرزیدم و نمردم. مرا سرما نکشت انتظار چرا .
سالها با گرمی امیدی زنده بودم که به یاس بدلش کردی... .
کلام آخر :
الف ) سوال: اگر گفتید نام آن شاه چه بود؟
جواب: نمی دانم . فقط خیالم از این راحت است که از سفر استانی بر نمی گشته
ب ) نبود علائم صحیح دستوری و کوتاهی جملات را به بزرگی خود ببخشید و به کوچکی متن . چرا که لازم بود متون طوری کوچک باشد که در اس ام اس بگنجد .
ج) گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ..... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است
د ) خدانگهدار
اولا سالروز ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر را با اندکی تاخیر نیمه عمدی به همه ی دختران بزرگوار و محترم تبریک عرض می کنم . معتقدم تاخیرم در تبریک چندان اشکالی ندارد . چون به نوعی هر روز روز دختر است . می پرسید چرا؟ پس بشنوید:
برادرم دکتر است
برادرم پانزده سال است که دکتر است
برادرم ده سال طول کشید تا دکتر شود.
برادرم بیست و پنج سال است که جان می کند تا دکتر شود و دکتر بماند.
آقای دکتر! این اواخر موفق شد یک آردی دست دوم بخرد!
با مادرم داشتند می رفتند
ناگهان یک ماشین زد به عقب ماشینش
حتی مادرم که تخصص بالایی در این زمینه ندارد می گفت خیالم راحت بود چون می دانستم کسی که از عقب بزند مقصر است.
افسر آمد
داشت کار تمام می شد که ...
(اگر گفتید...؟)
راننده ی ماشین از ماشین پیاده شد
او یک دختر بود... یک دختر سوپر دولوکس سوار بر اتومبیلی سوپر دولوکس
نمی دانم چه گفت و چه شنید اگر شما می توانید حدس بزنید، به من هم بگویید...
افسر نتیجه را اعلام کرد
برادر شما مقصرید... .
حالا اگر آنکه از عقب زده بود مرد بود اگر خیلی لطف می کردند و مقصر نمی شد ، اما می گفتند کارش کراهت شدید دارد.
_______________________
پرده ی دوم :
خسته و کوفته بودم داشتم می رفتم.
کجا؟ نمی دانم شاید تو فکر ، شاید قربان خودم! شاید هم امام حسین (ع) احتمالا همین آخری صحیح تر است.
فریاد می زدم امام حسین امام حسین ... شاید در روز عاشورا هم اینقدر یاد امام حسین در دل و نامش را بر زبان جاری نکرده بودم . ماشینها می آمدند نیش ترمزی و شاید هم نیشخندی می زدند و می رفتند . اما یکی شان جالب تر از بقیه بود نیش ترمزش را که زد و نام امام حسین(ع) را از من شنید و سوار نکرد و رد شد ... هنوز چند متری رد نشده بود که دختری همان مسیر را می رفت ،ماشین ایستاد ، سوار کرد ، رفت . آخ نه نه ببخشید ، رفتند...
قبلا شنیده بودیم می گفتند لیدیز فرست. اما نشنیده بودیم بگویند : لیدیز جاست !!!
_______________________
شعریست که می گوید :
آنچنان گرم است بازار مکافات عمل .... دل اگر بینا شود هر روز روز محشر است
من گویم:
آنچنان گرم است بازار مکافات عمل .... دل اگر بینا شود هر روز روز دختر است.
کلام آخر :
الف) خوش بحالتان که همیشه حق با شماست.روزتان مبارک!
ب ) گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ..... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است
ج ) ... اگر ... من و ... اگر ... شماست آنچه البته به جایی نرسد... است.
سلام
من همون دختر 26 ساله ای ام که براتون اون درد دل رو نوشتم
مرسی که نظرمو بررسی کردین...
مرسی که این همه وجدان دارین
...
من واقعا نمیدوم چی کار کنم
چقدر خودمو گول بزنم
اصلا چقدر من میتونم خودمو مشغول کنم
واقعا نمیدونم وقتی دلتنگ میشم وقتی ارتباط عاطفی میخوام
وقتی نوازش میخوام باید چی کار کنم
ورزش مگه 24 ساعت منو پر میکنه؟
درس مگه تمام فکر منو پر میکنه
کتاب مگه چقدر آدم حوصله داره
دیگه با چه چیزایی باید فرار کنم؟؟
چه جوری باید میل مو کاهش بدم
یکی میگه ادویه کمتر بخور
چشم
به مامانم میگم نریز
میگه چرا
میگم تنده کمتر بریز میگه چی شده
میگم گوش کمتر برام بزار میگه ضعیف میشی
نخورم میزاره تو بشقابم
به زبون خوش یه روز بهش گفتم
علت رژیم نیست اینقدر تو جمع پیله نکن به غذای من
کتاب میخوام بخونم اما گاهی دلم میخواد کتابایی بخونم که به درد آیندم میخوره- به زندگی مشترک کمک میکنه
باز تحریک میشم
واقعا باید دیگه سرمو بکوبم به دیوار
برای من و خیلی دخترهای دیگه که نمیخوان گناه کنن و دست بنی بشری به طور نامشروع بهشون برسه دعا کنید
اکثریت دلیل پاکى نیست
قل لا یستوی الخبیث والطیب ولو اعجبک الکثره الخبیث
بگو : ناپاک و پاک برابر نیستند، هر چند فراوانی ناپاک تو را به اعجاب افکند پس ای خردمندان ، از خدای بترسید ، باشد که رستگار گردید
در واقع آنچه براى شناسائى خوب از بد (خبیث از طیب ) لازم است اکثریتِ کیفى است نه اکثریت کمى ، یعنى افکار قویتر و والاتر و عالیتر و اندیشه هاى تواناتر و پاکتر لازم است نه کثرت نفراتِ طرفدار.
این مساله شاید با مذاق بعضى از مردم امروز سازگار نباشد که بر اثر تلقینات و تبلیغاتى کوشش شده، همیشه تمایلات اکثریت را به عنوان یک مقیاس سنجش نیک از بد بخورد آنها بدهند، تا آنجا که باور کرده اند، حق یعنى چیزى که اکثریت بپسندد، و خوب چیزى است که اکثریت به آن مایل باشد در حالى که چنین نیست(تفسیر نمونه)
معاویه دوم کیست؟
معاویة بن یزید بن معاویه ، معروف به معاویه دوم، در واقع سومین خلیفه از سلسل? بنی امیه است. معاویه دوم پس از پدرش یزید در صفر سال 64 به خلافت رسید.
او به نقلی چهل روز حکومت نمود و در همان مدت کوتاه افشاگری های زیادی نمود او بر منبر رفت و گفت ای مردم، جد من معاویه به جنگ با کسی پرداخت که به پیامبر نزدیک بود... ادامه مطلب...
هم زمانیِ نسبی ایام بزرگداشت امام حسین(ع) با میلاد حضرت مسیح(ع)این پیامبر عزیز و والا مقام، دستاویز خوبی است تا ضمن تکریم این پیامبر اولو العزم، به پیروان مکتب حضرت مسیح(ع) و مکتب امام حسین(ع) بپردازیم.
بین حضرت عیسی در امت مسیح و حضرت امام حسین در امت اسلام شباهتهایی هست
از حیث مادر که مریم «سیدة النساء»است و حضرت زهرا نیز همچنین.
شباهت دیگر آنها در عقیده ای است که مردم در مساله « تفدیه » پیدا کردند و خیال کردند که آن دو بزرگوار کشته شدند که گناه دیگر مردمان را به گردن بگیرند و دیگران آزاد باشند و تکلیف از مردم ساقط شد.
شباهت دیگر در زکی و مبارک بودن است،یعنی هر دو وجود برکت خیز فوق العاده شدند(و جعلنی مبارکا).
برکت عبارت است از نموّ در خیر،چنانکه از تفسیر مجمع البیان و صافی و غیره بر می آید
همان طور که یک زمین مبارک است مثل زمین فلسطین(و بارکنا حوله...) همان طور که بعضی آبها پر برکتند مثل آب باران (و نزلنا من السماء ماء مبارکا)،همان طور که بعضی حیوانها مبارک و پر برکتند مثل گوسفند،همان طور هم بعضی انسانها واقعا«وجود مبارک »می باشند و در باره آنها تعارف نیست،زمینی هستند که همه ساله محصول می دهند،بارانی هستند دائم.
داستان فطرس ملک،رمزی است از برکت وجود سید الشهداء که بال شکسته ها با تماس به او صاحب بال و پر می شوند، افراد و ملتها اگر براستی خود را به مهد حسین بمالند از جزایر دور افتاده رهایی می یابند و آزاد می شوند. بدون شک مکتب حسینی راه نجات این امت است زیرا کرسی حسین کرسی امر به معروف و نهی از منکر است.آنچنانکه از سورة الشعراء بر می آید،ظهور پیغمبران در فترتها به علت شیوع مفاسد بوده است. ولی ما می بینیم مکتب زنده حسین،ظهور حسین است در همه اعصار،یعنی در هر سال و هر محرم امام حسین به صورت یک مصلح عالی ظهور می کند...
یک شباهت دیگر این است که مسیحیان و مسلمانان، هم "ولادت" و هم، "رفتنِ" این دو را بزرگ می شمارند با این تفاوت که آنها در هر دو مرحله به...شادی می پردازند
ما و مسیحیان، ولادت و کشته شدن هر یک از حضرت سید الشهداء و مسیح را بزرگ می داریم با این تفاوت که آنها در هر دو مورد جشن می گیرند و ما تنها ولادت را جشن گرفته و در شهادت امام حسین سوگواری می کنیم. آنها روزی را که به عقیده خودشان مسیح در آن روز بعد از کشته شدن عروج کرده نیز جشن می گیرند.
شاید شباهت بین عیسی و سید الشهداء در یک امر دیگر هم باشد و آن عدم سابقه اسمی است،و شاید این جهت مربوط به یحیی باشد نه عیسی،و در این صورت شباهت بین حسین علیه السلام و یحیی است،کما اینکه این دو در شهادت با هم شبیه اند و هر دو شهید امر به معروف و نهی از منکرند (و ان من هو ان الدنیا ان راس یحیی اهدی الی بغی من بغایا بنی اسرائیل).
شباهت دیگر بین آنها در انصار و حواریین است (کما قال عیسی بن مریم للحواریین من انصاری الی الله...) سید الشهداء نیز در شب عاشورا حواریین خود را انتخاب کرد.
مولوی در جلد سوم مثنوی داستان ظهور روح القدس را بر مریم به نحو عالی ذکر کرده است.
مجموع شباهتها با عیسی علیه السلام: در مادر از نظر سیدة النساء بودن،صدیقه بودن،بتول عذرا بودن،مخاطب ملائکه بودن... در برّ به والدین، در اعتقاد تفدیه، در مبارک بودن، در بزرگداشت ولادت و وفات، در عدم سابقه اسمی، و در انصار و حواریین، و با یحیی در شهادت.(تلخیصی از:مجموعه آثار شهید مطهری ج 17)
در چهارم آبانماه سال1343هنگامی که سران رژیم سلطنتی تصمیم به تشدید بر خورد با انقلابیون گرفتندحتی به خواب هم نمی دیدند روزگاری را که از کشور پا به فرار خواهند گذاشت و او که تصمیم به تبعیدش گرفتند به وطن باز خواهد آمد . دوران سلطنت موروثی و حکومت فرد بر مردم به پایان رسیده و دولتی نو با شیوه ای نوین شکل خواهد گرفت.
اما سرانجام پس از 15سال تلاش پر فراز و نشیب آنچه کاخ نشینان در خواب غفلت خود نمی دیدند با بیداری مردم رنج کشیده تعبیر گردید و اولین نغمه های استقلال و آزادی بگوش جان رسید.
در این بین آنان که بر عهد خویش با رهبرشان پایدار مانده بودند وظیفه ای بس خطیر و سنگین بر دوش خود حس می نمودند. همانها که در مکتب امام خود شاگردی می نمودند و از رهنمود ها و درسهایش الگو می گرفتند.
اینان بودند که می بایستی به شهر ودیار خود رفته و از نهال نوپایی که با خون دل کاشته بودند با جان و دل پاسداری می کردند.
اینان نیک می دانستند که حفظ این پیروزی از کسب این پیروزی سخت تر است... .
آنچه می خوانیم گوشه ایست از تاریخچه ی فعالیتهای دینی و انقلابی یکی از شاگردان حضرت امام خمینی :
مردان خود ساخته
در بهمن 1317 بدنیا آمد پدرش کشاورز بود آنروزها کسب علم و دانش برای طبقه ی کشاورز جامعه حتی اگرظاهرا ممنوع نبود اما عملا میسر نمی نمود .
همانگونه که آمار و ارقام باقیمانده از آن روزگار نشان می دهد ، بیش از نصف مردم کشورمان چه شهری و چه روستایی از نعمت سواد محروم بودند که این محرومیت در روستازاده ها بیشتر و خلاصی از آن هم بسی سهمگین تر بود.
حتی این محرومیت دامان سه برادر بزرگتر او را هم گرفته بود برادرانش برغم اینکه از او بزرگتر بودند اما برای رسیدن به اولین محیط آموزشی باید فرسنگها پیاده روی می کردند از طرفی کار در مزرعه و کمک به پدر پیرشان ، هزینه های زندگی و تامین آذوقه در ایام حوالی جنگ جهانی مانع از تحصیل برادرانش شده بود اما شوقی در او بود که هیچ مانعی نمی شناخت... تصمیم خویش را گرفته بود به هر مشقتی که بود پای در عرصه ی علم گذاشت... .
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گاه در زمستانهای سرد و برفی آنقدر پیاده روی می کرد که پاهایش بی حس و کرخت می شد وگاه در یخبندانهای کوهستان و در میان طوفان و بهمن راه بازگشت را به سختی پیدا می کرد اما او متولد بهمن بود و با بهمن مأنوس و از طوفان هراسی نداشت .
نوجوان روستایی در راه کسب علم و آگاهی روزی نزدیک بود طعمه ی گرگهای کوهستان شود. همان زمانها بود که مبارزه کردن آموخت...
گویا روزگار اورا برای دست و پنجه نرم کردن باگرگهای درنده تری آماده می ساخت که در کمین جویندگان حقیقت نشسته اند.
فصل های زندگی او به این منوال سپری می شدند ... بهار شکوفایی و دانش فرا رسید او یکی از معدود جوانان درس خوانده ی روستایشان شده بود.
از نوجوانان آن روزگار خاطرات عجیبی نقل می شود . یکی می گفت به انتظار می نشستم مرغمان تخم کند که با پول حاصل از آن مدادی بخرم تامشق هایم را بنویسم . دیگری با جوشاندن گلها برای قلم خود جوهر تهیه می کرد شخصی دیگر دفترش را میشست تا پاک شود و دوباره بتواند روی آن مشق بنویسد.
در آن دوران در اغلب آبادی ها نه از برق خبری بود نه از تلویزیون و رادیو ، نه از دانشگاه نشان بود نه از روزنامه و نشریات در چنین اوضاع و احوالی حوزه های علمیه یگانه مراکزی بودند که یکّه و تنها سد جهل را شکسته و برای رفع فقر فرهنگی جامعه تلاش می کردند .
او که شوقش به علم پایانی نداشت حوالی سال 1332رهسپار حوزه علمیه شهرستان خوی گردید.دوری از خانواده برای او که تازه جوانی حدودا 17ساله بود،آسان نبود اما برای رشد و ترقی جامعه اش چاره ای جز تحمل سختی ها نمی دید.
با اینکه هنوز سن وسال زیادی نداشت،اما در فعالیتهای دینی وعلمی حرفی برای گفتن داشت. قدرت بیانش موقع تمرین و سخنرانی طوری بود که از همان ایام آغازین تحصیلاتش موجب تشویق اساتید و اعجاب همسالان گشته بود. با اندک مطالعه ای درسهارا فرا می گرفت.
طبق نقل همکلاس های دوران نوجوانی اش دارای استعداد زیادی در فراگیری بود و برای حفظ درسها نیازی به تکرار و تمرین فراوان نداشت.
هنوز مدت زیادی از هجرتش به حوزه علمیه نگذشته بود که در غربت ، خبر فوت پدر را باو رساندند این خبر برایش خیلی دردناک بود . دوری زادگاه ازیکطرف ، این غم جانکاه ازیکطرف . ادامه ی تحصیل از یک سوی ، رسیدگی به مادر و خواهران از سویی دیگر.
همکنون او بود و یک دنیا تنهایی و غربت . او بود و یک کوله بار وظایف دشوار . اما سنگینی بار و درازی راه هیچ یک نتوانست اورا از اندیشیدن به مقصد باز دارد.
او همچنان پای در مسیر داشت دیگر نه تنها باید زندگی خویش را اداره می کرد بلکه دیگر اعضای خانواده اش هم به وی امید داشتند .
از پدرش قطعه زمینی و خانه ای باقی مانده بود . او از میراث خود صرف نظر نمود و از تمام حق خویش بخاطر رعایت حال خانواده اش چشم پوشید.
مشکلات و سختیها نه تنها اورا ناامید نساخته بود بلکه سرسخت و مصمم تر گشته بود
مرغ دلم راهی قم می شود در حرم امن تو گم می شود
تصمیم گرفته بود تا برای ادامه ی تحصیلاتش به شهر مقدس قم هجرت نماید... . درسال 1340ازدواج نموده و عازم قم شد.
از کلاس درس حضرت آیت الله العظمی بروجردی کسب فیض نمود و معمولادر محضر درس مراجع بزرگی ازجمله حضرت امام خمینی حاضر می شد.
آنروز ها مصادف بود با فعالیت گروههای مختلف جهت تغییر وضع نابسامان حکومت
در این بین عده ای مبارزه ی مسلحانه را راه نجات از بن بست می دانستند
او که مقلد امام بود می دانست تمایل امام بر این است که تا جای امکان ازخشونت و خونریزی پرهیز شود.
پنداشت امام این بود که باید در وهله ی نخست فعالیتهای فرهنگی و علمی را بر گزید.
مرارت ها و سختی های جانکاهی که در راه تحصیل متحمل گردیده بود انگیزه ای شد تا حرفه ی مقدس معلمی را انتخاب نماید.
او که خود در راه تحصیل علم ودانش مشقتهای فراوان کشیده بود دیگر نمی توانست تحمل کند که هموطنانش از کسب علم محروم باشند .
آنروزها کیفیت و کمیت فضاهای آموزشی کشورمان اصلا رضایت بخش وبرازنده ی کشوری همچون ایران نبود.
به شعارها و تبلیغات حکومت هم نمی شد دل بست.
برای رفع این کمبود،افراد نیکوکار، باهمکاری هم مدرسه ی اسلامی وغیر دولتی تشکیل می دادند تا نوجوانان کشور علوم مفید بیاموزند.
او هم به همین فکر افتاد و شروع به تعلیم نوجوانان و نونهالان کشورش نمود.
سال1346برای ادامه ی مجاهدت های فرهنگی و علمی به پایتخت آمد .
به حرفه ی مبارک معلمی مشغول گشت و همزمان با تدریس در کلاسهای درس،در عرصه ی منبر و سخنرانی به روشنگری و آگاه سازی توده ها می پرداخت.
ازجمله حقوق همه ی اقشار مردم آزادی در بیان اندیشه ها یشان است. مردم باید بتوانندآزادانه بخوانند بنویسند و بگویند
اما دولت برای تأسیس مدارس و مؤسسات رسمی محدودیتها و گرفتاریهای فراوانی براه می انداخت .
حتی اگر در منبر هم زیاد حرف حق زده می شد ، ساواک آزادی بیان شخص گوینده را سلب کرده و او را تبعید یا ممنوع المنبر می کرد .
ایشان هم از این قاعده مستثنی نبودند.
ایشان که دیگر یک خطیب عالیرتبه و پرجذبه شده بودند روشنگریهای بی پروایشان لرزه بر اندام مضطرب رژیم سلطنتی انداخته بود.
تا اینکه بالاخره وقتی از کنار آمدن با ایشان نا امید شدند تصمیم به باز جویی و شکنجه ی وی گرفتند و ایشان را که دیگر زن و فرزند داشتند بطور غافلگیرانه و بی خبر ربوده و به کرمانشاه فرستادند.
ایشان بعلت عشق و علاقه ای که به همسر و فرزندان خویش داشتند هیچگاه از جزئیات شکنجه هایشان چیزی برای خانواده تعریف نکردند . خدا می داند که در آن ایام چه بر ایشان می گذشته و در ایام فراغ چه بر سر همسر و فرزند دلبندشان آمده .
روز های جدایی از خانواده ، یکی از تلخ ترین و غمبار ترین روزهای عمر همسر ایشان بشمار می آید عروس روستایی در تهران غریب بود و با آن شهر بزرگ ناآشنا، در روستای آنان صلح بود و صفا،خانواده ها در کنار هم با صمیمیت در سکوت و آرامش روستا می زیستند و ایام زندگی را با صفای دل می گذراندند در دیار آنان رسم نبود که شوهری را ناگاه از همسر و فرزند نوزاد جدا کنند و به نقطه ای نامعلوم ببرند.
همکنون عروس روستایی به پایتخت حکومت پهلوی آمده بود تا مهمان نوازی آنان را ببیند و سینه به سینه به فرزندانی که در آغوشش پرورانده می شوند نقل کند.
عروس جوان نیز پدرش را در نوجوانی بخاطر بیماری و کمبود مراکزدرمانی از دست داده بود و درتهران هیچ کسی را نداشت. نه دوستی و نه فامیلی.
تنها یک برادر ناتنی داشت که اوهم در روستایشان بود. وسایل ارتباطی هم بسیارمحدود یافت می شد ضمن اینکه هر گونه تماس با اقوام ممکن بود مشکل را دو چندان کند.
ازطرفی دیگر باید از فرزند نورسیده مراقبت می کرد.
نقدینگی روبه پایان و هزینه ی خورد و خوراک کودک از یک سو ، دوری و بی اطلاعی از وضع شوهر و گریه های فرزند خردسال که بهانه ی بابا می گرفت از سویی همه مزید بر علت شده بود.
تا اینکه یک صبح دل انگیز،وقتی مادر کودک را در آغوش گرفته بود و در تنهایی خود به دور دستها خیره شده بود در ناباوری تمام چشم اش به همسر افتاد که سمت منزل می آید .
شادی وجود مادر و کودک را فرا گرفت . پدر به خانه برگشته بود.
نامردمان،غیر از اینکه لحظه ی دستگیری را مخفی نگاه داشته بودند ،حتی زمان آزادی را هم نگفته بودند.
این اعمال غیر انسانی با زبان بی زبانی می آموخت که :
این خود مائیم که باید زمان فرارسیدن آزادی خود را رقم بزنیم.
مرام و روش سران رژیم اینگونه بود که نمی خواستند وعاظ نخبهء کشور در سنگر منبر که آن روز گار یکی از رسانه های ارتباطی بزرگ بودبه روشنگری مردم دست بزنند .
روی همین حساب عده ی زیادی از صاحبان این رسانه را مورد آزار و اذیت قرار می دادند بلکه بتوانند زبان توفنده و بیدارگر آنان را مهار سازند .
در همین راستا نیز خیلی از واعظان مهم آن زمان ممنوع المنبر شدند یکی از آن وعاظ ،حجت الاسلام و المسلمین فلسفی بود اختیار سخنرانی از مرحوم فلسفی و جمع کثیری از سخنرانان شهر گرفته شد.
اینجا بود که ذهن بیدار و بیدارگر روحانیان شیعه به تشکیل جلسات غیر علنی،همانند اعصار گذشته معطوف گردید.
ایشان نیز به این جلسات رفته و باحضور خود در این قبیل محافل سعی کردند که نقشه ی ساواک را در منزوی کردن و تنها گذاشتن سخنوران شهر نقش برآب سازند.
منزل مرحوم فلسفی واقع در خیابان ری،کانون بحث های فکری و فرهنگی شد.
عالمان علاقمند به جوشش و حرکت،از این کانون غافل نبودند .
ایشان هم غافل نبودند .مستمرا به منزل مرحوم فلسفی می رفتند و با این حضور هم مشتی بر دهان بدخواهان زده شده بود و هم یک فعالیت علمی بزرگ شکل می گرفت.ایشان که دیگر نقش استادی با تجربه را برای طلاب ایفا می نموده وظیفه ی خود می دانستند جهت تربیت طلاب جوان نیز اقدام نمایند. منزل خود ایشان نیز مورد توجه روحانیان جوان قرار گرفت.
علاقمندان به فراگیری معارف اسلام مشتاقانه به منزل ایشان روی می آوردند. محله های اصیل و جنوبی تهران مملو از حلقه های جویندگان معارف ناب بود.باید انسجام بیشتری به این تشکلها داده می شد .مردم باید برای یک حرکت بزرگ ساماندهی و بسیج می شدند و این امر به یک بستر مناسب احتیاج داشت.
در خیابان زیبای تهران که یکی از خیابانهای اصیل و قدیمی تهران بود وهست ،محفلی تشکیل گردیده بود که به فعالیتهای فکری و دینی می پرداخت.ایشان به آن محفل رجوع کرده و شاگردانی هم که در منزل ایشان حاضر می شدند به آنجا سوق پیدا کردند.
با همکاری دیگر اساتید،کم کم فعالیت آن مجمع فکری جدی تر و جدی تر شد که امروز همان مجمع فکری به یک حوزه ی علمیه ی قدیمی ،مشهور و پرسابقه تبدیل گردیده با نام: حوزه ی علمیه ی امام القائم(ع) . هنوز که هنوز است روحانیان قدیمی آن حوزه خاطره ی سالها همت و کوشش آن استاد دلسوز را بخاطر دارند.
سال 57 فرارسیدعاقبت تلاش شبانه روزی اندیشمندان و مجاهدان کشور به ثمر نشست برفهای طاغوت آب شدوشعله های انقلاب زبانه کشید.
آری رژیم سلطنت موروثی از ایران رخت بر بست اما دفتر تکلیف بسته نشد.
قبلا اشاره شد که ایشان فرزند کوهپایه و از معدود عالمانی بودند که بواسطه ی شرایط محیط زندگی ، با سلاح آشنا بودند اما با این وجود ایشان مقلد امام بودند و امام تا آن لحظه علاقه ای به مبارزه ی مسلحانه نداشتند.
لذا در تمام این مدت ،ایشان صبورانه و مطیعانه تنها مجاهدات فرهنگی نمودند.اما دیگر اوضاع عوض شده بود.
دستور،دستور رهبر بود و وقت وقت کار نظامی.
از همان روزهای آغازین انقلاب به تشکیل کمیته ی انقلاب اسلامی پرداختند.وقت آن شده بود که درهمان مدرسه ای که روزی در آن علم می آموزاند این بار عمل بیاموزاند.
مدرسه ی محل،موقتا یکی از مقر های کمیته ی انقلاب شد و ایشان طبق نقل خود،اولین روحانی ای بودند که پس از انقلاب سلاح دست گرفتند .
کم کم انقلاب فراگیر شد و مردم برای باز گرداندن آرامش به کشور می کوشیدند.مدارس که مدتی تعطیل بود با تلاش وبرنامه ریزیهای فرهنگیان بازگشایی شدند.
ایشان که قبلا هم معلم بودند به عرصه ی علم و فرهنگ بازگشتند اما این مرتبه قضیه فرق می کرد.وظیفه ها صدچندان شده بود.
آنانی که از قبل انقلاب با سامانه ی آموزشی کشورآشنایی داشتند،وظیفه ای خطیر بر گردنشان گذاشته شد.
ایشان به خواسته ی مستقیم شهید دکتر باهنر،وظیفه ی پاکسازی فضای آموزش و پرورش را به عهده گرفته و تا سال 1359سنگر علم و تحصیل را گرم نگاه داشتند.درحالیکه جوانان میهن برای سال تحصیلی جدید آماده می شدند یکروز قبل از اینکه زنگ مدارس به صدا در آید،طبل جنگ نواخته شد.
جنگی ویرانگر که قرار بود هزاران هزار دانش آموز و معلم را میهمان خود کندآغازشد،جنگی که قرار بود تاریخ کشورمان را دگرگون سازد،جنگی که ممکن بود تاریخ و تمدن کهن سرزمینمان را نابود سازد.
وقت آن بود که جوانمردان کشور تاریخ را رقم بزنند.دلاوران سرزمینمان هنوز از حماسه آفرینی های قبلی نفس تازه نکرده بودند که یکبار دیگر به پا خواستند. ایشان هم به پاخواست.
اولین روزهای ماه مهر و مهرورزی،میهن ، گرفتار غضب و کین جماعتی زبان نافهم شده بود که تعصب سیاه عربی،درک و فهم و شعور را از آنان گرفته بود.
حکام وحشی، که توان اداره ی یک قبیله را هم نداشتند،اکنون صاحب نفت شده بودند و مست از ثروتی که اجداد بدوی شان در خواب هم نمی دیدند،هوای درهم کوفتن دوباره ی تمدن عظیم ایران بسرشان زده بود.
پول های بادآورده ی نفتی،جاهلان را از خوردن مار و حشرات خسته کرده بود،هوس آدمخواری به سرشان زد.
اما بازماندگان عصرجاهلیت،این را ندانسته بودند که "ایرانی" نخواهد گذاشت خانه اش بیشه ی کفتاران و درندگان شود.
آری،اولین روزهای مهرماه سال 59 فرارسیده بود و ایشان در انتظارتولد فرزندی بودند ، که دریافت ضحاک زمان قصد جان فرزندان ایران کرده است.
به جبهه رفت.
هنوز چند روز از تجاوز نگذشته بود که لباس رزم به تن کرده و به نبرد باآن آدمخواران رفتند.
خبر رسید فرزندشان بدنیا آمده.طفل نو رسیده اش را با لباس رزم به آغوش کشیده،اذان درگوشش خوانده و باز ،رفتند. گویا گلبانگ حی علی خیر العمل ،دیگر به ایشان مجال ماندن نداد.رفت و مجروح بازآمد که اگر مجروح نگشته بود،چه بسا آنقدر مانده بود تا مهمان سفره ی دوست شود.
چشمانش آسیب دیده بودوچشم امیدش به پزشکان کشورش بود.وساطت نماینده ی مجلس شورای اسلامی هم نتوانست باعث رفتنشان به خارج شود ایشان داخل کشور ماندند تا بادستان دانش آموختگان کشورمان علاج شدند.همان دانش آموختگانی که سالها برای علم آموزیشان جانفشانی کرده بود،همانها که نورچشمانش بودند.
ایشان باز هم از پا نایستادند،مشغول آموزش پاسداران انقلاب اسلامی گشتند بسیاری ازسرداران سپاه اسلام،خاطره ی کلاسهای پرشور ایشان را هنوز بخاطر دارند.
ایشان همزمان با دوران طاقت فرسای جنگ با خطابه های دلنشین خود از رادیو به مردم روحیه می دادند.
گرچه اشتغالات زیاد مانع شده بود که به همان شکل قبل انقلاب تجمع علمی منزلش را حفظ کنند اما آن محفلی که در منزل مرحوم فلسفی تشکیل می شد را زنده نگه داشته شد.حتی گرفتاریهای ناشی از جنگ هم مانع نشد که جلسات منظم آنجا تعطیل شود.این نشست ها پس از پایان جنگ هم ادامه یافتند.
ملخ خواران متجاوز که از میهن اخراج شدند،وقت بازسازی مادی و معنوی کشور فرارسید.آنان طوری ویرانگری کرده بودند که گویا ملخ به بوستان تازه شکوفای وطن هجوم آورده بود .
اکنون برکت خون شهدا بود که گلزاری جدید را در وطن آبیاری می کرد.
ایشان برای نوسازی معنوی کشور دست به کار شدند. جاداشت و دارد در وضع حوزه های علمی کشور تحول صورت گیرد. وقت آن بود که نخبگان کشورانگیزه و بینش لازم را برایساخت کشور بدست آورند.برای انجام این منظور،چه سنگری بهتر از دانشگاه؟
ساهلای فراغت از جبهه و نبرد رابه دانشگاه رفته و تدریس کردند.
دانشگاه شهید بهشتی تهران،مراکز تربیت معلم و حوزه ی شهید شاه آبادی که سبکب دانشگاهی یافت یادآور تدبیر و تدریس آن عالم اندیشمند هستند.
در طول زندگی از تربیت فرزندان خود نیز غافل نبودند همه ی فرزندان خود را به کسب تحصیلات عالیه سوق داده مشکلات تحصیلی آنان را با دلسوزی حل می کردند و به برکت همین دلسوزیهافرزندان ایشان نیز همگی به تحصیلات عالیه دست یافتند.
سال 1377آبستن واقعه ی ناخوشایندی برای ایشان شد.17 آذر فرارسید،سالروز شهادت دکتر مفتح،روز وحدت حوزه و دانشگاه.
یکی از همان محافل علمی که ایشان همراه با مرحوم فلسفی داشتند تشکیل شده بود ،آقای عسکراولادی نیز بودند.در اوایل جلسه مرحوم فلسفی گفتگویی فردی با آقای عسکراولادی داشتندکه بعدها معلوم شدنوعی وصیت بوده ودرمورد اینکه بعد وفات،از اموالش درراه خیر صرف شودگفتگو کرده بودند در پایان آن گفتگوی خصوصی آقای فلسفی از آقای عسکراولادی خداحافظی نموده بطور معناداری می گوید:من رفتم... .
سپس حجت الاسلام فلسفی بطور عمومی درآن جلسه بر ادامه یافتن فعالیت های علمی آن محفل تاکید می نمایند و به این مضمون تصریح می نمایند که:شاید من هم نباشم اما شما این جلسات را ادامه بدهید.
پایان جلسه نزدیک می شودکه یکباره مرحوم فلسفی تغییر احوال داده ودرکنار ایشان و برخی یاران قدیمی دیگر باجهان فانی وداع می نمایند.
رحلت آن واعظ شهیر لطمه ی مهمی برای ایشان وباقی یاران به شمار می آمد .
همکنون او بود و راه مقدس آن استاد از دست رفته.
رأی و تصمیم ایشان وباقی دوستان اینطور بود که جلسات را زنده نگاه دارند.
لذا آستین همت را بالا زده و همچنان چراغ محفل تشکیل شده از سالهای قبل را فروزان نگاه داشتند.
بامرور زمان جامعه ی وعاظ و مبلغین تشکیل شد و بنای قدیمی مجمع نیز با حمایت آیت الله مکارم شیرازی،نوسازی گشته و عرصه برای تبلیغ دین،به روز شد.
دیگر جامعه ی جهانی به سوی دوره ی جدیدی حرکت می کرد.ارتباطات وسعت یافته بود.تبلیغات رسانه ای بیگانگان نیز شکل مدرن تری به خود گرفته بود.
اینگونه احساس می شد که شیوه ی سخنرانی و منبر با تمام اصالتی که دارد،احتیاج به نوآوری و شکوفایی دارد.چرا که ابزارهای اطلاع رسانی قوی تر متداول شده بودند و عصر را عصر ارتباطات می نامیدند.
ایشان برای معرفی چهره ی تمدن ایران اسلامی وبرای زدودن زنگار تبلیغات سو ء بیگانگان که می کوشیدند چهره ای خشن و تحریف شده از تمدن کهن ایران جلوه دهند،دست به کار شدند.
چند سفر به اروپا انجام دادندوبا مسلمانان و مسیحیان آن دیار به گفتگو نشستند،درمحافل دینی آن سامان به تبلیغ و سخنرانی پرداختند.از گفتگوهای علمی و تخصصی با دانشمندان و کشیشان آنجا نیز غافل نبودند . نتایج این مباحثات ارزنده،گرایش بیشتر مسلمانان خارج،وآشنایی نسبی پیروان دیگر مذاهب،باحقیقت فرهنگ و مذهب ما ایرانیان بود.
در داخل کشور هم چه در تلویزیون چه در همایشهای مردمی،به نقل دانسته های خود می پرداختند.
ایشان در زندگی،غمخوار گرفتاران و درماندگان بودند. ازسال1375با بیماری دیابت دست و پنجه نرم می کردند. وظایف بسیار نفس گیر و فعالیت های خسته کننده ی جسمانی و روانی زیادی داشتند ، مستمرا در حال رفع مشکلات خانوادگی و مالی آشنایان بودند وهمواره بیت ایشان مأمن افراد نیاز مند به کمک های روحی و مادی بود.
گاه می شد برای رسیدگی به وضع اعتقادی-اقتصادی مردم،سفرهای طولانی به شهرستانهای دوردست صورت می دادند، از کیش و لاوان و هرمز گرفته تا چالدران و خوی و سلماس در کوه های کردستان و کویر گرمسار و ایوانکی،همواره به فکر نیازمندان و گرفتاران بودند. طبق نقل خودشان هیچ استانی نمانده بود که نرفته باشند.
پیگیری این قبیل امور وقتی توأم با کارسخت وعظ و خطابت باشد می تواند مضرات جسمانی زیادی همراه داشته باشد.
وضعیت نامناسب جسمانی ایشان کم کم بشتر می شد تا آنکه سال1381به تجویز اطباء حاذق،مصرف داروهای کنترل کننده ی فشار خون را بطور روزانه آغاز کردند.
وضع نابسامان قلبی عروقی ایشان تا سال 84 بامشقت فراوان و باکمک دارو ، به سختی کنترل می شد اما در اردیبهشت آن سال برای اولین بار در بخش مراقبت های ویژه بعنوان بیمار قلبی بستری شدند.
به سال1386مشکل حاد ریوی نیز مزید بر علت گردید و دوازدهم دیماه آنسال،در نیمه شبی برفی به همراه فرزند پزشکشان ،دکتر عباس، بطور اورژانسی دربخش مراقبتهای ویژه ، بازهم بستری شدند.
در فروردین سال 1387 ایشان بدست دکتر صافی گلپایگانی فوق متخصص قلب و عروق که فرزند حضرت آیت الله صافی گلپایگانی می باشند ، آنژیو گرافی شدند که تشخیص ،گرفتگی عروق قلبی بود و نیاز به عمل جراحی قلب به چشم می خورد.
اما عمل جراحی،مخاطره آمیز بود و احتمال عدم موفقیت می رفت . از طرفی همانطور که اشاره شد ،لزوم انجام کارهایی ناتمام جهت اجرای توصیه ها و آرزوهای مرحوم فلسفی نیز حس می شد .
ایشان مدتی زمان می خواستند که به انجام برخی کارهای ناتمام بپردازند.دراین مدت، برغم پرهیز از بسیاری غذا ها و مصرف داروهای فراوان بارها حالشان رو به وخامت گذاشت که نهایتا منتج به این شد که تصمیم گرفتند در اسرع وقت نسبت به عمل جراحی اقدام نمایند.
در مهر ماه سال1387پنج نفراز وعاظ نخبه ی شهر که عملا نقش هیأت رئیسه ی جامعه ی وعاظ را داشتند تصمیم گرفتند برای گفتگو با حضرت آیت الله مکارم شیرازی و مشورت با آن مرجع تقلید در مورد دارالمبلغین مرحوم فلسفی به شهرمقدس قم عازم شوند.
لذا هفدهم مهرماه ایشان همراه تنی چند از دوستان،عازم قم گردیده و با آن مرجع تقلید دیدار می نمایند.
آن کار ناتمام...
پس از گفتگو صرف نهار در معیت آن عالم بزرگوار.
حجج اسلام آقایان شجاعی حشمت الواعظین رضوی و اسدیان به تهران بازگشته اما ایشان بمنظور آنچه که خود انجام برخی کارهای ناتمام از آن یاد کردند در شهر مقدس قم باقی می مانند...
پس از رفتن به مزار برادر مرحومشان،از دوستان بسیار قدیمی دوران نوجوانی و طلبگی خود دعوت می نمایند تا گرد هم جمع شوند و مسائل گوناگونی را در حیطه ی مربوط به امور دین و جامعه با آنان در میان می گذارند.
آمدن و ماندن اینگونه ی ایشان در قم که به علت بیماری جسمی ،سالها بود رخ نداده بود تعجب و سئوال دوستان قدیمی را برانگیخت ،ایشان در پاسخ فرمودند: آمده ام شما را ببینم و بروم(سفر آخرت).
عصر بیست و یکم مهرماه حال ایشان بازهم بد می شود و به بیمارستا مراجعه می کنند و این بار مدت زیادی را بستری می مانند.
نیمه شب چهارم آبانماه آن سال، با لحنی منتظر گونه و حزین به همسر باوفای خود می گویند:چرا شب تمام نمی شود؟
چهارم آبانماه آن سال مصادف بود با بیست و پنج شوال،سالروز شهادت حضرت امام صادق علیه السلام.
سحرگاه چهارم آبانماه حال ایشان منقلب می شود حوالی ساعت هشت صبح قلبشان از تپش می ایستد پرستاران در نبود پزشک متخصص، احیای قلبی را آغاز می کنند. اما با توجه به انتخاب برنامه ی دارویی قابل مناقشه،امکانات محدود بیمارستانی و معاینات غیر مکفی،عملیات درمانی افاقه ای نمی کند وهنگام ملاقات با طبــیب همه ی آلام بشر فرا می رسد .
ایشان پس از هفتـــــــــــاد سال زندگی در جوار رحمت حق وبیش از نیــــــــــــــم قرن خدمت به دین و خلق خدا،درسالروز شهادت موسس مکتب جعفری مهمان خان کرم پروردگار شده و چشم از این دنیای مادی می بندند.
روحشان شاد
ماجرای رفتن آن بزرگوار به قم و ارتحال ایشان نیز بسیار عبرت آموزبوده و بر هر بنده ای مسلَم می کند بین اعمالمان و تقدیر الهی رابطه ایست هم مرموز هم انکار ناشدنی:
ایشان که در واقعه ی هجوم طاغوتیان به مدرسه ی فیضیه سال 1342 ومصادف با شهادت امام جعفر صادق علیه السلام حضور داشته و تا آستانه شهادت رسیده بودند ، وفاتشان نیز چهل و پنج سال بعد در روز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام صورت گرفت.
ایشان که در چهارم آبان سال1343هنگام افشا گری تاریخی امام خمینی نزد حضرت امام بودند ، وفاتشان نیز چهل و چهار سال بعد ، در همان شهر و همان روز چهارم آبان بوقوع پیوست.
تاریخ وفات ایشان،مصادف با تاریخ قمری شهادت امام جعفر صادق علیه السلام و هجوم به فیضیه،و برابر با تاریخ شمسی افشا گری حضرت امام بود.
ایشان شاگرد آیت الله العظمی بروجردی و شاگرد امام خمینی بودند،ایشان استاد حوزه و دانشگاه،رزمنده ای شجاع و پدری دلسوز بودند ، ایشان حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ حمید معصومی بودند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تنهام احساس نیاز به یه همدم دارم
به یکی از دختر های همکلاس خود پیشنهاد ازدواج دادم
موهام کمه و ریزش داره
هم سن و سالای خودمو میبینم حسرت میخورم
اثر بخیه
از نابار وری تا ناباوری
پاسخ به چند پرسش
بهشت بی قانون
پروسه ای به نام ندانستن مهارتهای زندگی
خدا هنوز مجانیست
از گاو پرستی هندی تا گاو پرستی ایرانی
جاده در دست تعمیر است
معری ناتمام (جاده ای در دست تعمیر!)
خودم جان ! تولدت مبارک
[همه عناوین(29)]