سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] به سخنى که از دهان کسى برآید ، گمان بد بردنت نشاید ، چند که توانى آن را به نیک برگردانى . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 89 آذر 1 , ساعت 8:38 عصر

فرا رسیدن عید غدیر پیش پیش مبارک

عیدی براتون یه داستان می خوام هدیه بدم که راجع به عصر دیجیتاله با تجربیاتش. بخونید:

یه دوست داشتم درست مثل شما خوب و گل و مهربون . در مالزی زندگی می کرد و مهندسی پزشکی می خوند. تو چت رومهای شیعی با هم دوس شدیم حسابی دپرس شده بود و افسرده ، بد جور غصه می خورد. بد جوری دلش تنگ یه اذون با اشهد ان علیا ولی الله شده بود . منم کلی دلداریش دادم کلی هم نازشو خریدم و بهش انگیزه دادم. کم کم بهش گفتم علی جان، هر وقت اومدی ایران حتمنِ حتما بیا پیشم بهم سر بزن اونم قبول کرد.

پیدا بود از اینکه یه دوست ایرانی داره که گاهی می تونه باهاش درد دل کنه خوشحاله.

خلاصه حسابی با علی دوست شده بودم و علی هم با من دوست شده بود .

درد دلهاش رو می گفت همسایه شون یه متعصبِ عرب بود از اون همسایه خیلی دلگیر شده بود چون همش اذون غیر شیعی پخش می کرد و وقتی این دوستم علی آقا اذون شیعی می ذاشت ظاهرا بهش اعتراض می کردن. کلا از اعتراض همسایه های تند رو می ترسید . غم باد گرفته بود. من از عشقی که به ایران داشت و حسابی ایران و اسلام رو تو روما تبلیغ می کرد خوشم اومده بود و همیشه منتظر برگشتنش به ایران شده بودم .

اون یه جورایی رفتار می کرد ، رفتاراش غریب بود. من که خیلی لحظه شماری می کردم تا بیاد ایران هم دیگه رو در آغوش بگیریم و کلی با هم بگیم و بخنیدیم ، یه پارکی بریم ، رستورانی بریم . حتی خونه ش هم نز دیک بود نمی دونم گفت تجریش یا پاسداران خلاصه تو شهر خودمون بود. ازش قول گرفتم هر وقت اومد ایران پیش منم بیاد اونم قول داد اما نمی دونم با اینکه شوق اون به ایران یشتر از من بود ولی چرا این شوق رو کمتر جلوه می داد. با کارایی که در نت کرده بودم براش، علی القاعده اون بیشتر از من علاقه ی ملاقات ایران و من رو می داشت اما نمی دونم چرا هر بار می گفتم تو ایران، تو وطن، تو خاک پاک میهن منتظرتم ، اون سرد تر از من برخورد می کرد...

انگار اونم خیلی دوس داشت با من رو به رو بشه ، اما از یه چیزی می ترسید ، انگار

انگار یه چیزی می دونست که من نمی دونم ، انگار یه چیزی رو از من بیشتر می دونست.

رفتاراش یه کم مشکوک شده بود . غیر از رفتارای مشکوکش همه چیزش خوب بود خیلی مودب و متین بود. معلوم بود که از یه خانواده ی با فرهنگ و ثروتمنده ، خیلی از اصطلاحات عامیانه و رایجی که بین ما پسرا تو گفتگوهای خودمونیشون هست رو بکار نمی برد و با وقار حرف می زد . البته منم مودبانه حرف می زدم.

به من حرمت می ذاشت. وقتی من با زبون عربی نهیب بر وهابی های بی معرفت می زدم کلی کیف می کرد و منو تحسین می کرد . وقتی می اومدم تو روم و از شیعه دفاع می کردم خوشحال می شد و به این مضمون می گفت چه خوب شد تو اومدی ، من داشتم احساس تنهایی و غربت و کم آوردن می کردم . این حرفا رو که می زد بهش می گفتم علی جان غصه نخور ، سعی کن افسرده نشی . روحیه ت رو حفظ کن و بدون تو ایران منتظرتم... گذشت و گذشت .. وقت اومدنش به ایران شد.

خیلی دوس داشتم بدونم این علی آقای ما ، این دوست اینترنتی و محبوب کیه و اخلاقاش چه جوریه.

یه روز که هنوز توی مالزی بود با لحنی حاکی از اینکه سعی داشت مساله رو عادی نشون بده ، بی مقدمه بهم گفت :

 

راستی یه چیزی من تا الان اسم مستعار استفاده می کردما . آخه اینجا وضع و واوضاع امنیتی خوب نیست تا به کسی کاملا اعتماد نکنی نمی تونی اسمت اصلیتو بگی ، من اسم اصلیم فاطمه است...

این آخرین گفتگوی ما بود.

و او الان در ایران است...

کلام آخر : گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست .... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

 

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ