سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به فرزند خود حسن فرمود : ] کسى را به رزم خود مخواه و اگر تو را به رزم خواندند بپذیر ، چه آن که دیگرى را به رزم خواند ستمکار است ، و ستمکار شکست خورده و خوار . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 90 خرداد 23 , ساعت 12:35 عصر

با امروز می شود یک ماه که در مسجد ایکس ! مبطل الصلوه هستم . چون خیلی از منزل دور نیست نزدیک اذان راه می افتم سمت مسجد .

با پخش گلبانگ ملکوتی اذان , در فضای خیابان شوری معنوی به راه می افتد .

 شمردم هشت باری شد که راننده ها از من کرایه نگرفتند 

آه ....

اگر بخواهیم دفعاتی که از ته دل می گفتند " قابلی نداره " را نیز اضافه کنیم می توانیم بگوییم حدود یک سوم دفعات ... فکرش را بکنید از هر سه بار یک بارش حسی معنوی به راننده دست می دهد و به او القا می کند که کرایه را نگیر . 

گاهی می گفتند حاج آقا التماس دعا  , گاهی می گفتند حاج آقا کرایه ی ما 5 تا صلوات به روح پدر مادرمونه گاهی لبخند می زدند و می گفتند حاج آقا فقط قول بده ما رو دعا کنی خیلی محتاج دعاییم  شرمندهگل تقدیم شما . نمی دانم چه بگویم  .

 فقط می گویم :

خدایا ... خوب , ماییم یا این مردم؟

می بینی ؟ مردمی که سی و چندی سال از من ... دیده اند هنوز هم مرا باور دارند . چه باید گفت ؟ جز تاکید بر آن قسمت از وصیتنامه ی امام که مضمونش چنین بود : با اطمینان می گویم که مردم ما بهتر از مردم عصر رسول الله هستند ... .

کلام آخر : 

الف ) حذف یارانه از نفت و بنزین هم نتوانست آنها را با ما دشمن کند , با مایی که گویا قول داده بودیم مجانی می کنیمشان .

ب ) گیرم که بنزینشان را گرفتیم , خدایشان را که نگرفته ایم . خدا هنوز مجانیست ... آری خدا هنوز مجانیست

 ج ) گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ...... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

 

 


چهارشنبه 90 فروردین 24 , ساعت 2:19 عصر
گفتم
به خاطر دارم روزى را که از اتوبوس براى خواندن نماز پیاده شدیم . اما من تقریبا تنها کسى بودم که در نمازخانه بودم !!!! بقیه نمازشان را در نهار خورى خواندند!! گویی خدایشان شکمشان بود و پرستیدن این خدا چیزی نبود جز خوردنِ گوشتِ مرغ و کباب کوبیده...     
 گفت
یه دختر صاف و ساده ای توو دانشگاهمون داشتیم هر وقت با دوست پسرش قهر می کرد  نماز می خوند  روزه می گرفت و خلاصه التماس خدا که پسره رو بهش برگردونه
هر کی نماز می خوند رو هم به همون چشم نگاه می کرد

گفتم

الف) فرق هندیان گاو پرست با ایرانیان گاو پرست در این است که آنان گاو را می ستایند و می پرستند و اینان گاو را می خورند و می شوند!!

ب) با این توصیف بعید نیست روزی فرا رسد که برخی هندیان ما را بپرستند خصوصا که زیاد هم ما ما می کنیم !

ج) مظلوم وا نمازا    غریب وانمازا    شهید بانمازا    شستیم جانمازا

د)گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ....... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

 


چهارشنبه 90 فروردین 10 , ساعت 11:36 عصر

کویر باران: تنهام، خیلى وقت تنهام، از روز اوایلِ عید، اما اصلا نیامدم  tarafeton، aalanam که آمدم، میخواستم بگم با این حال که ?? روز تنهام اما taghad ovorda، و از دوستم سو استفاده نکردم
محمد م: همین حالا همین حالا خدا هست
محمد م: تنهایى سختِ . خود تون رو رنج ندین khaharjaan
محمد م: انشاء الله نتیجه تمام این سختى ها رو هرچه زود تر خدا به صورتِ...

--------

به نام خدا
عید رو تنها بودین نه؟ پس hamdardim که. منو شریک خود تون بدونین. خیلى دوست دارم بتونم کارى کنم اما افسوس... همیشه یا نتوانستم ، یا laayeq نبودم.
در عوض به اذاى ?? روز عید ، ?? نکته به حضور geramitoon pishkesh میکنم تا به اذاى هر روز ایشاالله از تنهایى daretoon بیاره ، البته کاملا که در نمیاره اما از اونجا که armaqaane مور ، پایه malakh است ، امیدوارم ایشاالله به کارمِ خود بپذیرید و tabassome soleimaan gooneii که به talaashe naachize من میکنین از qametoon bekaahe :

? ) فرق پیام هاى mesengerim با ایمیل هم اینه که تو mesenger awwalin چیزایى که به ذهنم میرسه رو میگم، و این خودش مهمِ( بحثِ speel of speech و tadaiie آزاد و tekaane هاى goftari و خلاصه از این چیزا !! )
اما تو ایمیل بد از یکى دو deyqe فکر حرف میزنم (در peirowi از rewayate fakker fakker somma takallam)
-------------

? ) گرچه شاید فکر کنین دارم شوخى یا تعارف میکنم ، ولى احساسِ سربلندى و افتخار کردم . سر افراز و در عین حال شرمنده از خود شدم به این که اصلا من و laayeq doonestin.

--------------

? ) maayeye شکر گذرى ، معنى که qarq در گناه و nasepasi هستم خدا چقدر ستار ال oyoob هست که باندِ یى از bandegaane پاکش همچو شما اصلا من رو laayeqe بهره دهى فرض کرده و حالا خودش رو mokhayyar dooneste بین استفاده و یا آدمِ استفاده.
wojdanan از خدا خجالت میکشم به این همه ستار ال oyoobish. و از شما هم خجالت میکشم که مبادا خیال کنین من مثل شما اینقدر خیستن دار هستم ها.
به قول یه باندِ خدایى :ما آخوند ها رو فقط خدا میشناسه
از اونجایى که از خدا و از شما خجالت میکشم که اینقدر چهره پاک از خودم jelwe داده باشم ، lezaa لازم میدونم صمیمانه اعتراف کنم که من laqzesh هاى زیادى دارم ها ، مبادا فکر کرده باشید من اهلِ laqzidan نیستم.

---------------

? ) خواهش میکنم اینى که میگم رو تعارف فرض نکنین ها : من به حال شما qebte خوردم اون هم نه یک بار ، اتفاقا همین دیشب هم به فکر همین بودم. این که خود تون رو در تنهایى و qorbate یک کشورِ پیشرفه و صنعتى و eqtesaadi حفظ کردیم تحسین بر انگیزه. این هم که خود تون رو حتى از joonewari مثل من تونستین حفظ کنین بازم تحسین بر انگیز ترِ . این جدان تحسین بر انگیزه .

----------------

? ) با خودم تقریبا میگفتم اگه من الان جاى ایشون بودم ، براى raf3e تنهایى میرفتم پى یه دوست پسر و خودم و khalaaase khalaas میکردم. شما که نکردین از bandegaane khaasse khodaiin . marhabaa به شما . من در moqaabele شما باید زن و بزنم .خدا اجرتون بده . من رو هم دعا کنین. آفرین, بر اون مادرى که شما رو شیر داد و تربیت کرد.

---------------

? ) از این گذشته baraadarane ازتون خواهش میکنم که این تنهایى ها رو طولانى نکنین . از baraadari که خودش ? سال تنها و monzawi زندگى کرد beshnawid . ما که دیگه baatel شدیم رفت . اما شما این تنهایى ها رو toolanish نکنین. mazarraaate خیلى زیادى درِ که من فعلا majaale توضیح اش رو ندارم . به عنوانه مثال میتونم pishaapish حدس بزنم تنظیم khaabetoon به هم ریخته بله؟؟

-----------------

? ) من doostaaye talabeii داشتم آدم میخواست به سرشون قسم بخوره . یعنى خیلى با ما ها فرق داشتن ها ، از اونایى که آدم کنارشون waqti مى خواست بره دوست داشت یا ستار ال oyoob بگه . انقدر که از qeib خبر داشته باشن ها .
اینا baziashoon enzewaa gozini میکردن ،
یعنى taqaazaaye hojreye یک نفر میکردن . این hojre هاى یک نفر و حرف نزدن با این و اون roohiaate aarefaane بهشون middaad اما بهشون فشار هم miaaword.
----------------

? ) ( البته خودمونیم ، نمیدونین چه safaii درِ ، کنار حرمِ امام رضا یا حضرت معصومه باشى و سر خر هم نداشته باشى و خودت باشى و خودت و خودت و khodaaat) من خودم هر بر میرم تو اون فضا (که خانم ها کلا اونجا نمیرن mardoonast ، zowware معمولى هم نمیرن feyzyyast. درست کنار حرمِ حضرت معصومه است اما فقط طلب ها میرن گاهى فیلمش و ولى باید دیده باشین) من خودم هر بار میرم اونجور جا ها عجیب safaa میکنم و بر میگردم و حسرت بودن در اونجا رو میخورم.
اما :
فقط یه چیزش naraahatam میکنه : تنهایى و jomood
نمیدونى چقدر سختِ تنها باشى ، جوون هم باشى تو کویر خشک و daaaqe قم هم باشى ، پدرت هم همونجا madfoon شده باشه ، درست تو همون feyzeyye از sawak کتک خرده باش ِ و همونجا qorbat کشیده باشه و pedaaret همونجا یتم شده باشه ، و تو دفتر khaateraate پدرت رو خونده باشى و از سختى هایى که کشیده شنیده باشى.... oooooooooooh بگذاریم.
هر بر تو اون فضا میرم دلم میگیره. نمیدونین waqti shalllaaqe بعدِ sooznake کویر jamkaran در حالى که بلاى qabre پدر ایستاده باشى و صداى گریه maadaret رو beshnawi با آدم چه میکنه.
bawaretoon میشه تا الان تو این فضا یک قطره اشک هم زمین narikhte باشم؟
bawaretoon میشه که تو اون فضا هیچ کس من رو بغل نکرد؟
هیچ کس نازم رو نکشید؟

------------------

? ) الان miporsin برا چى؟
به همون دلیل که شما تنهایى رو طاقت awordin . به همون دلیل که پدرم طاقت aword و waqti تو qorbate قم ، اونام زمانى که سفر با ماشین آسون نبود و تلفن گیر نمى اومد ... خبر فوتِ باباش رو بهش دادن فقط اومد با یه johare بنفش تو دفتر kaqaz kaahie خاطراتش newesht : میخواهم بزنم زیرِ گریه و هاى هاى گریه کنم ، اما چون دوستان اینجا هستند از این کار خود دارى میکنم مثل اینکه هردومون lajbaazim و به riazat کشیدن علاقه داریم.
اگه کس دیگه اى جز شما بود ممکن بود بگه من sangdelam
اما شما زبون رمز ما آدم هاى lajooj رو بلدین .
میدونین که aatefe داشتم. منم مثل همه جوون ها خیلى چیزا رو میخواستم ، خیلى نیاز ها رو داشتم ، خیلى درد ها رو حس میکردم و از تنهایى رنج میکشیدم. اما نمیدونم چرا یه چیزى بهم گفت sarkoobesh کن. a3zaaye khanewaadam ، faamil ، همسایه ها ، همکار ها... تو اینا محرم بودند اما mahrame راز نمیدونم. شاید منتظرِ کسى بودم که mahrame راز باشه. و هر کسى رو mahrame راز نمیدونستم. بلا tashbih بلا tashbih پیامبر خدا هم محرم داشت ، امام حسن هم محرم داشت ، حضرت على هم محرم داشت ، اما mahrame raazesh چاه بود.

--------------------

?? ) حالا اینا رو گفتم برا چى ؟
که از من عبرت بگیرین ، من این enzewaa ها رو به خود دادم اما نتیجه خوبى نگرفتم . به قول پدرم : در اسلام ، ERFAANE ENZEWAII نداریم.
آثار سو ِ این enzewaa ها آروم آروم خودش رو نشون میده نه فورى.
خواهر عزیزم
چرا خود تون رو از این تنهایى در nemiarin خوب؟

--------------------

??) ممکنه بگین تو که lalaii بلدى چرا برا خودت نمیکنى ، در جواب میگم : midoonestin froyd که به پدرِ rawanpezeshki معروف بود ، خودش foobiaye سفر داشت؟ و نتونست در tadfine مدارش شرکت کُنه ؟

--------------------
??) البته شما تنها هم نبودین ، خدا بود ، ?? pishwaye پاک که چون negini در کویر اسمتون miderakhshand ، بودند. هستند و خواهند بود.
میل و shoqe خدمت به hamwatan هاتون بود.
و این بنده کوچکِ خدا نیز hamwaare به yaadetan بود و هست و خواهد بود.
hichgaah از یاد شما و از خیر خواهى براى شما qaafel نبودم .
همیشه هم آرزوى بهترین ها رو براتون دارم و به wojoode خانم هاى گلى مثل شما افتخار میکنم.
شما taaje سر ما هستین.
خدا hefzetoon کُنه. از خدا میخوام همیشه poshtibaanetoon باشه. شما qeimatetoon خیلى baalast. و افرادى مثل شما کم هستن.با خدمت به mahroomin این ارزش رو افزایش بدین و برا خود تون انگیزه و حس تنها نبودن تولید کنین.
من hamware به یاد شما هستم . و از shomaii که حتى اسم و familetoon رو هم نمیدونم الگو میگیرم.
درست مثل همون فیلم...
toii که nemishnakhtamat...

یاد ما خواه بکن خواه نکن mokhtaari ، likan اى دوست بدان در دل من جا دارى.

---------------------
?? ) حیف هست پایان arayezam با کلامى زیبا از emamane مان نباشد
امام سجاد (ع) فرمودند:«اگر قرآن با من باشد در هر جای عالم که بروم هیچ وقت احساس غربت و تنهایی نخواهم کرد.» آیا رفیقی بهتر از قرآن و کلام خدا پیدا می شود؟


جمعه 89 اسفند 20 , ساعت 10:56 صبح

بهار می وزید،  روز ، نو شده بود

 

و من تنها شده بودم آنگاه که تو با حسی لطیف ، وارد خلوت تنهایی ام شدی و سکوت تنهایی ام را شکستی...
و من چون کویر ، وسیع بودم و غریب
من کویر بودم...به همین سادگی ...
نه از نوازش باران سهمی داشتم ...  نه از تازیانه های سوز زمستان...

نه ابری حاضر بود بر سرم باران رحمتی ببارد نه دهقانی حاضر بود در دلم بذر محبتی بکارد.

حتی لایق این هم نبودم که با گاو آهن به جانم بیافتند و شخمم بزنند . رهایم کرده بودند رهای رها ، تنهای تنها

 کسی حاضر نبود بر من پا بگذارد. هیچ کس

تن خشک و خسته ام تشنه ی شبنمِ اشکی بود و نفسم در سکوت ، به دنبال هم نفسی می گشت و خسته بود از بس گشته بود و جز بی کسی هم نفسی نیافته بود.

***

و من با تو بود که برای اولین بار
طعم باران را چشیدم...

و فقط برای یک بار بود
و عجب حسی بود حس نفوذ قطرهای نرم باران در کویرگرم  قلبم

تجربه ی زیبای تنها نبودن...
لذت تقسیم یک دنیا بیابان بین من و تو مثل یک کیک تولد ....


***
باران تمام شد و من دوباره تنها شدم. باورم نمی شد باران یاران رادر بیابان رها کند

اما باران هم رفت ...

باران که تمام شد من متولد شدم

و اکنون من یک کویر بارانی بودم با چهارده ستاره در آسمانی که دیگر ابری نیست... .

 

 

ادامه مطلب...

یکشنبه 89 بهمن 3 , ساعت 7:0 عصر

بله ، اول بهمن شده بود و هم تولد خودم و هم تولد پدرم. ( خوش سلیقگی رو کیف می کنین؟!)

از اونجایی که کسی نبود این وظیفه ی خطیر و اورژانسی رو انجام بده و بگه تولدت مبارک . و از اونجایی که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من و نیز از اونجایی که بچه یتیم بند نافش رو خودش می برّه ، علی القاعده ، تولد خودشو هم خودش باید به خودش تبریک می گفت دیگه !

منم اینکار رو در وبلاگ کردم اما موندم تو یه بحث ادبیاتی که امید وارم شما منو کمکم بکنین . کم کم نکنین ها کُمکَم بکنین.

اما اون سوال ادبیاتی اینکه اگر آدم بخواد تولد خودشو به خودش تبریک بگه چی بگه ؟

بگه خودم جان ! تولدت مبارک ؟ یا بگه خودم جان تولدم مبارک ؟

 

ادامه مطلب...

چهارشنبه 89 دی 29 , ساعت 7:26 عصر

گفت : هنوز جای سقوط داریم

گفتم : خب اگه نشد هواپیمای جدیدی سرنگون کنین . ارزش پولمون رو سقوط بدید. برا شما چه فرق می کنه ، سقوط  سقوطه دیگه.

گفت : رکورد دار سقوط هواپیما در دوران مدیریتم هستم.

گفتم : البته به خودت مغرور نشی ها ، به بقیتون فرصت هنرنمایی داده نشده وگرنه همتون از این استعدادا دارین.

گفت : می دانی چرا باید راه اهن شیراز افتتاح شود ولی بعد دو سال بلاتکلیف باشد؟

گفتم : لابد چون سقوط ندارد به درد نمی خورد.

گفت : هواپیما قطعه الکترونیکی نیست که بزارن تو لنج و قاچاقی بیارن.

گفتم : وقتی فکر و ذکرتون قاچاق باشه و تولید صفر ، راهی هم جز سقوط ندارید.

گفت : سر خودمون سلامت هموطنامون تیکه تیکه شدن که شدن.

گفتم : نوبت سقوط خودتونم نزدیکه...

گفت : غصّه ای نیست اگر قیمت نان بالا رفت ... قصّه اینست که جان در وطنم ارزان است.

گفتم : گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.


پنج شنبه 89 دی 23 , ساعت 8:0 عصر

بنام خدا

الو سلام خسته نباشید وقتتان بخیر

ابتدا بفرمائید که جلسه چطور بود و یافته هاتان چگونه بود تا ببینیم کجای کاریم و چقدر شباهت هدف داریم اصلا.

واما از آنجا که ظاهرا کارتان می خواهد جدی شود اجازه بدهید جزئیات کار نیمه تمام خودمان را بیشتر برایتان بشکافم تا شاید در مسیری که در آن هستید کمک فکریتان کند:

از آنجا که ما در اطرافمان هم پزشک داشتیم و هم روحانی و حقوقدان و هم روانشناس و هم متخصص علوم تربیتی و نرس و جراح زنان و زایمان و هم ماما . یک جرقه به ذهن بعضی مان می زد که یک کارگروه تشکیل دهیم می توان گفت نقطه ی اصلی تفاوت بین ما و شما حصری بود که شما در زمینه ی مسائل جنسی ترتیب داده اید.

آنچه ما در ذهن داشتیم کاری فرهنگی و مشاوره ای گروهی بود حال می خواهد مراجعات , جنسی باشد می خواهد خانوادگی باشد می خواهد علمی یا اخلاقی باشد می خواهد طبی و تربیتی باشد.

در این راستا قدمهایی برداشته شد . مهمترین یا بعبارتی عملیاتی ترین قدم , دریافت مجوز و انتشار مجله ای بود که ماهیت پزشکی داشت و بر روی پیشخوان روزنامه فروشی های کشور رفت.

ساختمانی هم دو منظوره لحاظ شد ولی هربار یک نفر عذری می یافت یکی درگیر تکمیل تحصیلات می شد یکی به طرح می رفت یکی درگیر شغل دولتی بود و ... دراین اوضاع تنها پزشکمان و همسرش از پتانسیل بوجود آمده استفاده بردند و کلینیکی تاسیس کردند طب سوزنی و سنتی و... انجام می دادند و یافته های جدید علمی و نه چندان علمی!! شان را در آن مجله تبلیغ می کردند و به خوبی در حرکتی چند وجهی , مخاطب و مشتری جذب می کردند و فعالیت مثبتی در عرصه ی فرهنگی و علمی هم براه انداخته بودند. در خلال اقدامات جدی تر بودیم که تقریبا در آخرین هفته های مانده به تکمیل این گروه, نشریه مان لغو مجوز شد!!! در هر حال دوستان هنوز کار را بطور پراکنده ادامه می دهند.

می خواهم بگویم جای خالی یک گروه چند تخصصه در کشور نه تنها خالی حس می شود بلکه من تجربه ثمر بخشی آنرا چشیده ام کار جالبیست. و هنوز هم توان تبلیغ و رسانه ای کردن چنین تشکلی وجود دارد چرا که دیگر مطبوعات هستند و کم و بیش با آنها آشنایی داریم.

اما چالشهای این مسیر را هم تا حدودی می دانم یکی اینکه احتیاج به طراحی یک سایت مجهز وجود دارد . یکی اینکه به تبلیغات وسیع نیاز هست البته قسمت عمده ای از تبلیغ را من انشاءالله اگر بدنیاوریم کمک خواهم کرد. مثلا گاهی تبلیغات مطبوعاتی که مثلا سایت ...پژوه می کند بخواهد پول بدهد سر به میلیونها تومان میگذارد اما همین تبلیغ را می توان به شکل رفاقتی و در قالب یک مصاحبه انجام داد تا مجانی هم دربیاید.

نیاز دیگر انسجام فکری و حس تعاون و تعامل و همدلی است که خیلی مهم است .

نقطه قوت هم زیاد داریم : تا آنجا که سراغ دارم تا الان هیچ مرکز مشاوره ی گروهی در کشور نبوده و حتی نمی دانم اخذ مجوز برای گروه مشاوره ای چگونه خواهد بود . به هر حال این فضای مناسبی خواهد بود تا اولین گروه مشاوره ای ایجاد شود.

_ دوست عزیزم سلام(بابا چقدر تو حرف زدی بزار منم یه کم حرف بزنم)
جلسه بسیار خوبی بود و تقریبا شاکله کار مشخص شد. گروهی پزشک- روانشناس_ وکیل و جامعه شناس که قرار است در باب بحث ازدواج و مسایل خانواده به برگزاری کلاس - مشاوره فردی و گروهی و ویرایش کتاب اقدام نمایند و حتی در صورت امکان مجله ای نیز به چاپ برسد. هدف دعوت از همه صاحب نظران در امر خانواده برای قویتر شدن کار می باشد و ایجاد یک مرجع برای امور اموزشی و پژوهشی در حوزه مسایل خانواده
برای مجوز باید از وزارت کشور اقدام صورت گیرد

_ توکل بر خدا

خیلی خوب. گمان می کنم کار شما با آنچه من در خیال خود می پروراندم تنها چند درصد تفاوت دارد و این را هم به فال نیک می گیرم. گمان می کردم باید از بهزیستی کمک و مجوز خواست.
بامید خدا در وزارت کشور من یک آشنا هم دارم . هرچند خیلی قوی نیست و کاری که قانونیست نیازی هم به آشنا ندارد. دوستان شهرداری و بهزیستی هم فعلا هستند.
با این حال یکبار دیگر آرمان خود را اینبار در چند جمله طبقه بندی می کنم تا ببینم چقدر با بحث شما اشتراک دارد
1) من از یک میز گرد 5 نفره متشکل از یک پزشک یک مددکار اجتماعی یک روانشناس بالینی یک حقوقدان و یک روحانی حرف می زنم که مراجعین , نفرات ششم و هفتم این میز گرد خواهند بود. لیدری این میز گرد به عهده ی پزشک است. 2) مراجعین به هر حال باید به میزگرد مراجعه کنند و اصل , بر حضور در میزگرد است مگر اینکه لیدر , لزوم خصوصی تر شدن را تشخیص دهد یا مراجعین خود تقاضا کنند که باز هم به هرحال یک حق ویزیت پرداخت می شود حتی بهتر است بگوییم یک ورودیه پرداخت می شود آنگاه به هرکس بخواهند بیشتر و کمتر مراجعه می کنند.
3) سایت و کتاب و مجله و مطالعات و ... همگی حواشی این میز گرد خواهند بود و کار اصلی این مرکز ارائه ی خدمات مشاوره ای است آنهم نه الزاما جنسی(این برای اخذ مجوز, آسانتر و تعریف شده تر است).
4) پس اسم محل مورد نظر , مرکز مشاوره ای گروهی ای است . این مرکز معتقد است سلامت بایو سایکو سوشیال است ( که برخی طالبند ایدئولوژی را هم بعنوان عنصری مستقل اضافه کنند).
5 _ برای درک بهتر آنچه مد نظر بوده , حتی تیتری که برای معرفی این مرکز در مجله ترسیم شده بود و ... مختصرا ارائه می شود:
تنها جای شما خالیست...
آنگاه عکس میز گردی چاپ می شود که دارای هفت صندلی است. دو تای اینها خالیست و در الباقی یک پزشک یک روانشناس یک روحانی یک مددکار و یک وکیل نشسته... آنگاه یکی از اعضا , طرز کار و فوائد این مرکز را در مصاحبه تشریح کرده و سپس سایت را معرفی می نماید.
6 _ فایده ی این کار چیست؟ این در حقیقت توضیحی است که مدیر مجموعه می دهد . او می گوید :
الف) برای افراد خجالتی که نمی خواهند یک برچسب خاص به آنها بچسبد.
ز آنجا که برخی افراد از مراجعه ی مستقیم به یک روانشناس خجالت می کشند , مراجعه ی به یک وکیل هم متاسفانه در خانواده ها نوعی دعوا و جنگ افروزی تلقی می شود مراجعه به پزشک هم سر مسائل روزمره نوعی برچسب مریض زدن فرض می شود و ... ما مرکزی را تاسیس کردیم تا مراجعه به آن کمترین افت کاذب شخصیتی را برای مراجع داشته باشد.حتی شماره تلفن هوشمند هم دارد...
ب) گاهی هم بعضی ها نمی دانند دقیقا باید به چه کسی مراجعه کنند . پس ما می آییم پیششان... .
ج) گاهی هم واقعا برخی مشکلات چند تخصصه می باشد ... .
نظرتان تکمیلیتان قطعا راهگشاست شما نظرتون چیه ؟
 _ دوست عزیزم نظرات خوب شما را با دوستان مطرح می کنم و انشااله بازخورد انرا به شما اعلام خواهم نمود. نظرات شما کمک ارزنده ای برای تقویت کار خواهد بود
_ ممنون ببخشید سرتون رو درد آوردما با آرزوی توفیق خدانگهدار
_ خواهش می کنم خدانگهدار شما من هم براتون آرزوی موفقیت دارم.
کلام آخر :

گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

 


پنج شنبه 89 دی 2 , ساعت 8:6 عصر

* خدا را شکر

آخرین لقمه را برداشته بودم که فهمیدم داخل غذا مو بود ! (2/10/1389)

* خدا را شکر

آن انگشتم که لای در رفت انگشت کوچکم بود . آنهم انگشت کوچک دست چپ. (2/10/1389)

* خدا را شکر

لباسم وقتی به بخاری خورد و سوخت ، که کهنه بود و کثیف. (22/10/1389)

کلام آخر :

الف ) گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

ب ) نمی دانم مصلحت هست این پُست را هم به طنز آغشته اش کنم یا نه . به هر حال اگر می خواستم به طنز آغشته اش کنم می گفتم : خدا را شکر آنچه پاره شد شلوار بود .

ج ) بر کوتاهی این پّست خرده نگیرید چون این نوشته تکمیل خواهد شد ، فقط بگذارید باز هم برایم حوادث رخ دهد تا شکریّه اش را بسازم. ثانیا می دانستم کیه که بخونه . حالا که اصلا کسی بخوانش نیستید پس هرچه کوتاه تر بهتر.


چهارشنبه 89 دی 1 , ساعت 6:3 عصر

بنام خدا

بالاخره دل به دریا زدم و اولین شعری که به خود جرأت علنی شدن داده بود را با اصرار خودش رونمایی کردم !

طفلکی با غمزه های کودکانه اش و با عشوه های تحریک برانگیزش خیلی به من اصرار کرد که : منو در معرض قضاوت عمومی بگذار.

منم هرچه به او اصرار کردم و گفتم دخترم تو هنوز کودکی عجله نکن. مگه به کَتش می رفت  یعنی چی؟ می گفت تا کی می خوای به ما بی اعتماد باشی.

به بچه شعر ِ تازه متولد شده ام گفتم ببین عزیز دلم طبق پندی که از شاعرای قوی یاد گرفتم ، تو یه روزی بزرگ می شی و ماهر قوی می شی و فاخر. اون روز از این کوچیکیای خودت خجالت می کشیا ... گفت بزار بکشم دیگه خسته شدم از بس با این نصیحت همیشگیت نذاشتی پامو از خونه ی دلت بیرون بزارم.

 بذار دیگران در موردم تصمیم بگیرن و قضاوت کنن . آخه مگه نمی دونی ما ذاتا دوست داریم دیده بشیم. خب مگه گناه کردیم ؟ خدا خودش ما رو اینجوری آفریده. دلم شکست

منم دیدم طفلی جوونه آرزو داره و از اونجایی که روانشناسا می گن به جوون اعتماد کنین و بهش سمَت بدید و بزارید خودشو نشون بده ، لذا دلم نیومد بیشتر از این بزارم خونه نشین باشه و اصلا با منطق و انصاف هم جور در نمی اومد که به خواسته های ذاتیش بی توجهی کنم. رو همین حساب سعی کردم غیرت اضافی رو بزارم کنار.

گفتم باشه حتی یه دختر خوب هم حق داره خودشو به نمایش بگذاره . تا اینجاش کاملا طبیعیه و هیچ شکی درش نیست . اما نکته در اینجاست که هر چیزی رو باید برای اهلش به نمایش گذاشت بنابر این فردا می برمت تو پارسی بلاگ اونوقت هرچقدّ خواستی خودتو در معرض نمایش بزار فقط قول بده ازم نخوای چاپت هم بکنما ...

اونم قول داد

این شد که فردا دستش رو گرفتم و آوردمش اینجا

داشتم ازش خدافظی می کردم که گفت بابا اقلا منو معرفیم کن و برو

دیدم این یکیو راست می گه .

این شعر در راستای دلداری دادن به یک شبه شاگرد مجازی و بزرگوار سروده شده که جهت ادامه تحصیل ، جلای وطن نمود و به یکی از کشورهای خارجی سفر کرد . مدتی بعد همانطور که حدسش را می زدم غم و غصه به سراغ این دوست دلبندمان آمد و احساس دلتنگی بر دل مهربان حضرتش چیره شد.

هرچند که ارمغان مور پای ملخ است اما به هر تقدیر ، بر خود وظیفه دانستم با اهدای شعری به محضر آن سرکار علیّه ، مرهمی بر زخم دل چون یاقوتش و تسکینی بر آلام روح چون فرشته اش و آرامی بر جان ناآرامش و قراری بر قلب بی قرارش پیشکش نموده باشم .

باشد که این بنده ی سراپا آلودگی را "به چسب زخمی" قبول نماید هر چند که ما بندگان آلوده لیاقت آنرا هم نداریم و زخم را هم عفونی تر می کنیم .

 و اما شعر :

"بشنوید ای دوستان این داستان ....... خود حقیقت شرح حال ماست آن"

بود دانشجوی پاکی پاکِ پاک ...... زاده ی این مرز و بوم و آب و خاک

مثل بارانی که بارد بر کویر ....... قلبش از یاقوت بود و دل حریر

همچو شاهین پر زده تا صخره ها ...... دل ولی کرده هوای درّه ها

چون عقابی آشیان بر قلــّه کرد ...... لیک نفس او هوای برّه کرد

قصد ترک و هجرت از موطن نمود ...... باغ جانش چون کویری تشنه بود

قلعه بانی بود اندر کاخ شاه ...... شوق خدمت کرد خواب او تباه

فیل او هندوستان را یا د کرد ...... این پیامد روح او را شاد کرد

تخته شد بر موج دریا بی هدف ...... می برفت این سو و آن سو هر طرف

شد کویری خشک و بی آب و علف ...... قلب او چون گوهری دور از صدف

جانِ او محزون بشد در هر زمان ...... گریه می کرد او مدام و بی امان

یک شبی غم پرده ی او را درید ...... غصّه و افسوس ِ وی می شد شدید

او پیامی داد ، سوی خادمش ...... ناله کرد ازغصّه های دائمش

حل غم را از "محمد، میم" خواست ...... گرچه او خود غرق دریای خطاست

دعوت ممّد بسوی راه راست ...... از غم و اندیشه ی ایشان بکاست

در خفا گریید و همدردی نمود ...... لیک فکری کرد و آرامید زود

گفت جانا از چه زاری می کنی ...... بهتر آن باشد که خود داری کنی

زین فراق و غربتت محزون مباش ...... بذر شادی در دل زارت بپاش

یا بیا تو سوی میهن بی محن ...... شو رها از گیر و دارِ اهرمن

"پای در زنجیربین دوستان ...... به که بین دشمنان در بوستان"

یا بمان آنجا که عکسش داده ای ...... رفتی و با میل و رغبت مانده ای

از غم و افسردگی دیگر چه سود ..... آن زمان که میل برگشتن نبود

بنده خواهم از تو کاز لطف و کرم ...... از مسیر حق برون ننهی قدم

نیز می گویم به تو محزون مباش ...... نیک پندار و نکو اندیشه باش 

کلام آخر :

الف) برخی الفاظ غریب و خاصی که در شعر موجود است بر می گردد به نامها و آی دی هایی که برای ما آشنا و برای شما خواننده ی بزرگوار و محترم نا آشناست پس به معرفت خود غیر معرفه بودن الفاظ را ببخشید.

ب) گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.

ج) شعر اگر شعر من و غصّه اگر غصّه ی توست ... آنچه البته به جایی نرسد فرهاد است. 

 


دوشنبه 89 آذر 8 , ساعت 5:28 عصر

عطری که مأمور بود و مأموری که عطر بود

* وقتی فهمیدم کلاس نداریم تصمیم گرفتم به خانه برگردم.

* وقتی ماشین بیت المال را دوستم سوار شد ، راهی نداشتم جز اینکه با اتوبوس به خانه بر گردم.

(بخوانید از شدت مردمی بودن تصمیم گرفتم با اتوبوس برگردم. اما باور نکنید)

 

و اینگونه بود که ماجرا شروع شد...

 

دو قوطی رُبّ هم داده بودند . ربّ را گرفتم دستم و از ربّ تشکر کردم و عازم منزل شدم...

از آنجا که دخالت در احوالات شخصی شهروندان امری عادی و بلکه وظیفه ای همگانی شده ، دوستم به من ایراد گرفت که این چه وضعیست بگذار برایت نایلون بیاورم. او معتقد بود اینکه  ربّ داریم را باید پنهان کنیم تا از گزند طعنه های مردم در امان باشیم. لذا رفتیم به غرفه ی فروش محصولات فرهنگی اش و او یک کیسه ی سیاه به من داد. در غرفه بودم که یک شیشه عطر توجه مرا جلب کرد . نمی دانم چی باعث شد تا به دوستم رو بیاندازم و بگویم : یه دونه از این عطراتون به ما هم می دین؟ او  هم که انصافاً شخصیت کار راه اندازی داشت ، فورا قبول کرد و یک شیشه عطر هزار و دویست تومانی را به رایگان در اختیار من قرار داد (می بینین چه سعادتی داشتم من)

منم خوشحال از اینکه اولاً عطر گیرم اومده ثانیا عطری گیرم اومده که مفتیه و مفت  نمی ارزه ، راه خود را پیمودم.

در صف اتوبوس لحظه شماری می کردم تا اولین تمسخر و طعنه ای که بخاطر ربّم مستحق اش هستم را بشنوم.

کنجکاو بودم بدانم این طعنه چه خواهد بود. لذا یکی دو تاش را خودم احتیاطا ساختم .بدینوسیله هم کنجکاوی ام رفع می شد ، هم جوابش را هم به طور پیش ساخته داشتم.

اولین طعنه ی فرضی که در ذهن منتظر شنفتنش بودم این بود : آهای حاجی ربّ کیلو چند؟ که جواب هم قرار بود اینگونه باشد : مجانی... فقط کافیه بخوایش...

بگذریم

اتوبوس آمد

بأی ذنبٍ قتلت

طبق معمول ،  همچون گوشت قربانی که در ماشین یخچال دار دارش می زنند و از میخ ، آویزانش می کنند ما هم رفتیم و از میله ها آویزان شدیم. با این تفاوت که ما زنده زنده قربانی شدیم و آنها می میرند و خلاص.و ما قربانی کارد های قصاب نبودیم قربانی کار های قصاب صفتان شاید.

 

made in afganistan

اکثر مسافران یک میله را نزدیک سقف اتوبوس محکم نگه داشته بودند تا به سر دیگر مسافرانی که بر صندلی نشسته بودند نیافتد.

جا داشت ایثار کنم و بگویم دوستان عزیز ، من خودم یک نفره میله را نگه می دارم شما بروید به کارهاتان برسید اما قبل از اینکه چنین ایثاری بکنم . یک نفر آمد و جایش را داد به من.

تمام سالهای اتوبوس پیمائیم این اولین باری بود که کسی جای خود را به من می داد.

او هم ایرانی نبود . او یک افغانی بود خدا کند اقلا شیعه بوده باشد.

خدا را شکر که فقط افغانی بودنش را می شد تشخیص داد. و "شیعه بودن" امری بود قلبی (و نه عملی!!؟) .

حالا کیست که در جلو چشمان خیره و پر پیام این همه آدم یا حداقل مسافر ، بیاید و در جای یک شخص دیگر بنشیند. اصلا راضی به وقوع این اتفاق نبودم اما نمی خواستم دل آن افغانی پاکدل را بشکنم چون می دانم شکسته شدن دل چقدر سخت است.

چشمم چشمانی را می دید که گویا می خواهند با نگاه هاشان جوان افغانی را ملامت کنند . که چرا جایت را به این یارو دادی. همانها که تحمل حضور افغانی را در کشورمان نداشتند و گاهی هم همین را سوژه ی انتقاد از ما قرار می دادند الان دیگر خیر خواه او حس می شدند و مایل نبودند حتی از صندلی اتوبوسشان برخیزد.

انگار آن جوان کارگر ، یک مأمور بود ، مأموری که بیاید ، درسها بدهد و برود. درسی به من ، درسی به برادران ایرانی من ، درسی به مسوؤلین کشورمن.

به یکباره یاد شیشه ی عطری افتادم که کاملا غیر منتظره بدست آورده بودم دست کردم در جیبم و عطر را به او هدیه دادم . نمی گرفت ، اصرار کردم ، گرفت. عطرم را به او دادم ولی از ربّم نتوانستم دل بکّنم. 

آن عطر هم مأمور بود... .

یاد خاطره ای افتادم که یکی از دوستان روحانی تعریف می کرد: سوار تاکسی شده بود ، راننده به شدت او را احترام نموده بود آنگاه او را به مسیر دلخواه برده بود. در حال حرکت متوجه صلیبی می شود که ظاهرا از آینه ی ماشین آویزان بوده و در خلال گفتگو ، متوجه لهجه ای می شود که مخصوص ارمنی هاست از او می پرسد آقا شما ارمنی هستی می گوید بله می گوید پس این عزت و احترام چیست؟

جواب می دهد:کشیش ما به ما گفته روحانیان هر دینی را احترام کنیم... .

کلام آخر : گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ..... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

 


<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ