سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اخلاص، رازی از رازهای من است که آن را به قلب هریک ازبندگانم که دوستش داشته باشم، می سپارم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به نقل از جبرئیل از خداوند نقل می کند ـ]
 
دوشنبه 89 آذر 8 , ساعت 5:28 عصر

عطری که مأمور بود و مأموری که عطر بود

* وقتی فهمیدم کلاس نداریم تصمیم گرفتم به خانه برگردم.

* وقتی ماشین بیت المال را دوستم سوار شد ، راهی نداشتم جز اینکه با اتوبوس به خانه بر گردم.

(بخوانید از شدت مردمی بودن تصمیم گرفتم با اتوبوس برگردم. اما باور نکنید)

 

و اینگونه بود که ماجرا شروع شد...

 

دو قوطی رُبّ هم داده بودند . ربّ را گرفتم دستم و از ربّ تشکر کردم و عازم منزل شدم...

از آنجا که دخالت در احوالات شخصی شهروندان امری عادی و بلکه وظیفه ای همگانی شده ، دوستم به من ایراد گرفت که این چه وضعیست بگذار برایت نایلون بیاورم. او معتقد بود اینکه  ربّ داریم را باید پنهان کنیم تا از گزند طعنه های مردم در امان باشیم. لذا رفتیم به غرفه ی فروش محصولات فرهنگی اش و او یک کیسه ی سیاه به من داد. در غرفه بودم که یک شیشه عطر توجه مرا جلب کرد . نمی دانم چی باعث شد تا به دوستم رو بیاندازم و بگویم : یه دونه از این عطراتون به ما هم می دین؟ او  هم که انصافاً شخصیت کار راه اندازی داشت ، فورا قبول کرد و یک شیشه عطر هزار و دویست تومانی را به رایگان در اختیار من قرار داد (می بینین چه سعادتی داشتم من)

منم خوشحال از اینکه اولاً عطر گیرم اومده ثانیا عطری گیرم اومده که مفتیه و مفت  نمی ارزه ، راه خود را پیمودم.

در صف اتوبوس لحظه شماری می کردم تا اولین تمسخر و طعنه ای که بخاطر ربّم مستحق اش هستم را بشنوم.

کنجکاو بودم بدانم این طعنه چه خواهد بود. لذا یکی دو تاش را خودم احتیاطا ساختم .بدینوسیله هم کنجکاوی ام رفع می شد ، هم جوابش را هم به طور پیش ساخته داشتم.

اولین طعنه ی فرضی که در ذهن منتظر شنفتنش بودم این بود : آهای حاجی ربّ کیلو چند؟ که جواب هم قرار بود اینگونه باشد : مجانی... فقط کافیه بخوایش...

بگذریم

اتوبوس آمد

بأی ذنبٍ قتلت

طبق معمول ،  همچون گوشت قربانی که در ماشین یخچال دار دارش می زنند و از میخ ، آویزانش می کنند ما هم رفتیم و از میله ها آویزان شدیم. با این تفاوت که ما زنده زنده قربانی شدیم و آنها می میرند و خلاص.و ما قربانی کارد های قصاب نبودیم قربانی کار های قصاب صفتان شاید.

 

made in afganistan

اکثر مسافران یک میله را نزدیک سقف اتوبوس محکم نگه داشته بودند تا به سر دیگر مسافرانی که بر صندلی نشسته بودند نیافتد.

جا داشت ایثار کنم و بگویم دوستان عزیز ، من خودم یک نفره میله را نگه می دارم شما بروید به کارهاتان برسید اما قبل از اینکه چنین ایثاری بکنم . یک نفر آمد و جایش را داد به من.

تمام سالهای اتوبوس پیمائیم این اولین باری بود که کسی جای خود را به من می داد.

او هم ایرانی نبود . او یک افغانی بود خدا کند اقلا شیعه بوده باشد.

خدا را شکر که فقط افغانی بودنش را می شد تشخیص داد. و "شیعه بودن" امری بود قلبی (و نه عملی!!؟) .

حالا کیست که در جلو چشمان خیره و پر پیام این همه آدم یا حداقل مسافر ، بیاید و در جای یک شخص دیگر بنشیند. اصلا راضی به وقوع این اتفاق نبودم اما نمی خواستم دل آن افغانی پاکدل را بشکنم چون می دانم شکسته شدن دل چقدر سخت است.

چشمم چشمانی را می دید که گویا می خواهند با نگاه هاشان جوان افغانی را ملامت کنند . که چرا جایت را به این یارو دادی. همانها که تحمل حضور افغانی را در کشورمان نداشتند و گاهی هم همین را سوژه ی انتقاد از ما قرار می دادند الان دیگر خیر خواه او حس می شدند و مایل نبودند حتی از صندلی اتوبوسشان برخیزد.

انگار آن جوان کارگر ، یک مأمور بود ، مأموری که بیاید ، درسها بدهد و برود. درسی به من ، درسی به برادران ایرانی من ، درسی به مسوؤلین کشورمن.

به یکباره یاد شیشه ی عطری افتادم که کاملا غیر منتظره بدست آورده بودم دست کردم در جیبم و عطر را به او هدیه دادم . نمی گرفت ، اصرار کردم ، گرفت. عطرم را به او دادم ولی از ربّم نتوانستم دل بکّنم. 

آن عطر هم مأمور بود... .

یاد خاطره ای افتادم که یکی از دوستان روحانی تعریف می کرد: سوار تاکسی شده بود ، راننده به شدت او را احترام نموده بود آنگاه او را به مسیر دلخواه برده بود. در حال حرکت متوجه صلیبی می شود که ظاهرا از آینه ی ماشین آویزان بوده و در خلال گفتگو ، متوجه لهجه ای می شود که مخصوص ارمنی هاست از او می پرسد آقا شما ارمنی هستی می گوید بله می گوید پس این عزت و احترام چیست؟

جواب می دهد:کشیش ما به ما گفته روحانیان هر دینی را احترام کنیم... .

کلام آخر : گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست ..... آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ